-
عروس خاله شدن بنده
جمعه 14 خردادماه سال 1389 01:20
امشب آقای ب.شب کاره و من تنهام داشتم فیلم عروسی دختر خاله محترم رو میدیدم که از ترس اینکه حرف درنیارن حسادت میکنم چقدر توی اون عروسی رقصیدم طوری که فرداش اصلا نمیتونستم راه برم ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم با یه آرایش ساده همه خانواده آقای ب. اومده بودن الا خودش حالا نگو تو خونشون رای گیری شده بود و همه به من رای...
-
آش شله قلمکار
جمعه 14 خردادماه سال 1389 00:24
روز پنجشنبه رفتیم کاشان دیدن جری موشه .اینقدر با مزه شده که نگو دیگه حسابی مامانشو میشناسه و همش نق میزنه باید بغلش کنه شروع کرده به سوپ خوردن تمام دست و بالشو میکنه تو پیاله حتی مژه هاشم سوپی میشه اصلا تپل نمیشه فقط قد میکشه روزجمعه رفتیم اصفهان سر راه رفتیم ابیانه خیلی قشنگ بود خونه های قرمز اصلا همه حاکش قرمز بود...
-
یه سفر کوتاه
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 21:47
فردا بعد از دقیقا دوماه میریم اصفهان البته اول یه سر میریم کاشان دلم برای موش کوچولو یه ذره شده وقتی با الی تلفنی صحبت مبکنم دبگه پارسا هم به مخاطبینم اضافه شده باش که حرف میزنم صبر میکنه تا ساکت که شدم به زبون خودش برام حرف میزنه مخصوصا روزی که براش .واکسن زده بودن اینقدر بامزه با ناله اده بودی میگفت که نگو براش...
-
دوبار زبان خوندن رو شروع کردم
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 21:27
یه جورایی از کتاب خوندن خسته شدم رفتم سراغ کتابخونه و کتابای headway رو پیدا کردم رنگ سبذش رو خونده بودم رنگ قرمز هم تا درس 5 از درس 6 شروع کردم چقدر شیرین و دلچسب بود با حل تمریانش دقیقا دو ساعت طول کشید خیلی خوب بود و کلی انرزی گرفتم هرچند تاریخ خرید کتاب سال 87 بود و کلی خاطره برام زنده شد یادش به خیر اینا رو...
-
از هر در سخنی
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 17:24
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دوباره سرما خوردم حساب که میکنم هنوزاز سرما خوردگی قبلی یه ماهم نگذشته ولی این بار سختتر دیروز تا دم مرگ رفتم تو عالم هپروت بودم یاد حرف محبوب افتادم که یاد میگیری برای خودت سوپ درست کنی ولی سبزی نداشتیم بیخیال سبزی شدم اصلا یادم نمیاد کی هویج و...
-
دزدی به ما نیومده
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 14:02
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 سه شنبه رفتیم تهران عکاسی قرار داشتیم بعد از دو ماه و نیم تازه برای انتخاب عکس رفتیم که برامون چاپ کنن اونم چی بعد از هزار باری که من زنگ زدم و اعصاب طرف رو داغون کردم اینم یه تجربه بود از کار اونایی که بیشتر برای چکشون زنگ میزدند و گیر میدادن...
-
دارم از پرخوری میمیرم
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 21:32
برای اینکه به تذکر هزارم آقای ب.بابت زیاد غذا درست کردن یه جواب درست حسابی بدم هرچی لوبیا پلو مونده بود خوردم اونم من که یک ماه بیشتره اصلا برنج نمیخورم خدایا هنوز دستم نیومده برای 2 نفر چقدر غذا درست کنم حالا بد بودن حالم از پرخوری به کنار این عذاب وجدان رو چه کارش کنم !!!!!!!!!!
-
اینجا تاریک است و در این.....
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 20:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 همیشه در نظرم خونمون قشنگترین خونه شهر بود وقتی از اون همه کوچه پر پیچ و خم به در آبی با یه عالمه شیشه رنگی میرسیدیم چه تقلایی میکردیم تا زنگ بزنیم ولی قدمون به در نمیرسسید الا ن دقیقا صحنه اومد جلوی نظرم یکی یه جعبه مداد رنگی هم تو دستمون بود از...
-
تو مغز من چی میگذره؟؟؟
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 13:38
امروز آقای ب.عصر کاره ولی به جای یکی از همکاراش صبح هم رفته 5 صبح که رفته 10 شب میاد البته فردا هم همینطور بعضی وقتا اینهمه وقت تنهایی لازمه آدم به کارای عقب موندش میرسه جاتون خالی از صبح دارم بادمجون سرخ میکنم در کنارش هم کتاب میخونم کتاب از دل گریختگان کتاب قشنگیه تصمیم دارم بعدش بشینم سیر دل قران بخونم خیلی وقته...
-
مهمون داری هم عالمی داره
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 01:10
امشب آقای ب . شب کاره ولی بر خلاف همه شبکاریهاش تنها نیستم .جای همگی خالی اون هفته رفتیم کاشان خیلی خوش گذشت هرچند الی که گچ پاشو باز کرده بود و پا درد داشت و نی نیش هم نا آرومی میکرد ولی خوش گذشت دیدن خونه های تاریخی یه حمام فوق العاده قشنگ و قدیمی رفتن به قمصر و دیدن گلاب گیری و آبشار فوق العاده نیاسر و تپه های سیلک...
-
آخ جووووووووووووووووووووووووووووون ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 23:51
امروز بعد از مدتها، تنهایی از خونه زدم بیرون .حال خوبی هم ندارم سرما خوردم و گلو درد داره خفم میکنه همینطور پیاده رفتم تا ببینم دور و برم چه خبره حالم خیلی بهتر شد انگار هوا که بهم خورد کلی روحیه گرفتم تا نزدیک مرکز خرید رفتم ولی دیگه مرکز خرید نرفتم .دیدم نه بابا اونقدام که فکرش رو میکردم اینجام بد نیست برا خودش...
-
نمیدونم
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 00:31
نمیدونم اگه تلفنای مداوم مامانم نبود درست تو وقتای تنهاییم و شب کاریهای آقای ب. باز هم به این راحتی میتونستم این تنهایی رو تحمل کنم؟ هرچی فکر میکنم این توان رو تو خودم قبلا نمیدیدم ولی الان احساس تنهایی یا ترس ندارم احساس میکنم یه عالمه وقت آزاد که سالها منتظرش بودم بهم هدیه شده فقط دغدغم استفاده درست ازشونه دلم...
-
علت رو فهمیدم
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 22:33
دیروز وقتی پرده اتاق رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و نشستم تا کتاب بخونم دوباره صدای جیک جیک گنجشکا تمرکزم رو به هم زد یه لحظه چشمامو بستم همینطور که صدا ادامه داشت خودم رو تو اتاق خونه شهر کوچیکمون دیدم با مادربزرگم داشتم بازی میکردم با قوطی شیر خشک و نخ شیرینی تلفن درست کرده بودیم آفتاب ساعت ۴ عصر روی دیوار افتاده...
-
نگاه کردم به آکواریوم آرامش میاره؟؟؟؟
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 15:08
نمیدونم چرا همش به یاد روزای خوب بچگی هستم شاید کم بودن کارامو و داشتن وقت آزاد شایدم دیدن خوابای رنگارنگی که هر شب میبینم و همش تو اون روزا هستم نمیدونم در کل ذهن درگیر و نا آرومی دارم آقای ب همش بهم میگه به چی فکر میکنی تازه میفهمم رفته بودم تو فکر و خیال نمیدونم اینجا چی داره چرا من همش به یاد شهر کوچیکمونم شاید...
-
اینجا
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 23:36
اینجا مدام صدای جیک جیک یه عالمه گنجشک میاد وقتی تو اتاق میشینم و به صداشون گوش میدم دقیقا احساس میکنم تو اتاق کنار کوچه خونه ای که تو شهر کوچیکمون داشتیم نشستم میرم تو حال و هوای اون روزا اون آدما اون همسایه ها که همه رفتن و یه خونه سوت و کور مونده اینجا صدای پرنده هایی میاد که تو بچگی بهشون میگفتیم پرستو نمیدونم...
-
امروز یه روز خوب بود
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 13:41
امروز و در این لحظه خیلی خوشحالم چون از اداره کار برای گرفتن بیمه بیکاری برام کلاس فنی حرفه ای گذاشته بودن هم خیلی از خونمون دوره منم که تازه اومدم اینجا و هیچ جا رو بلد نیستم همین اصلا الان آمادگی هر روز از ۸ تا ۱ کلاس رفتن رو نداشتم خلاصه یه ۳ هفته ای ذهنم درگیر بود تا دیروز به همراه آقای ب.رفتیم هزار تا اداره و...
-
شروعی دوباره
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 08:35
سلام من دوباره شروع به نوشتن کردم بدون اینکه بدونم کارم درسته یا نه خیلی توی این شهر احساس غربت میکنم آقای ب. هم که هر روز ۸ یا ۹ ساعتی سر کاره تازه از نوع شیفتی یادمه روزی که سفت و سخت گفتم دیگه سر کار نمیرم کلی برنامه داشتم ولی الان که خودم رو میبینم جز کاره خونه هیچ کاری انجام نمیدم و کارای تکراری داره خستم میکنه