اینجا تاریک است و در این.....

همیشه در نظرم خونمون قشنگترین خونه شهر بود وقتی از اون همه کوچه پر پیچ و خم به در آبی با یه عالمه شیشه رنگی میرسیدیم چه تقلایی میکردیم تا زنگ بزنیم ولی قدمون به در نمیرسسید  الا ن دقیقا صحنه اومد جلوی نظرم یکی یه جعبه مداد رنگی هم تو دستمون بود از مغازه شوهر عمم خریده بودیم نمیدونم شایدم بهمون داده بود از من سبز بود عکس یه پسر روش بود و از الی قرمز با یه دختر مو بافته تمام راه الی به گوشم خونده بود زیاد نباید بتراشیشون نمیدونم چرا الی اینقدر به من سفارش میکرد تا یاد دارم من منظم تر از اون بودم

خونه یه در آبی کوچیکتر هم داشت که رو به حیاط باش میشد بابا بزرگم(آقاجانم)همیشه از اون در میومد نمیدونم چرا همیشه صبحا راننده کارخونه میومد سراغش اسمش اکبر بود آقاجانم یه 5 تومنی میداد عمه کوچیکم میگفت برای خودشون و ما نون بخره

مادربزرگم خیلی زود رفت میگفتن از غم رفتن بابام اینجور شده سکته مغزی .روزی که رفت یادمه آقاجانم اومد توی هال بغضش ترکید گفت مصی دیگه هیچوقت به این خونه برنمیگرده یادمه من و الی مدرسه نرفتیم یا انگار الی رفته بود چی میگم اصلا من سال 64 مدرسه نمیرفتم الی رفته بود از فرط ناراحتی کاپشن یکی دیگه از بچه ا رو پوشیده بود و امده بود دقیق نمیدونم کی بود انگار بهمن بود هوا سرد و برفی بود یادوه یه بار بردنمون بیمارستان ببینیمش فقط اتاق یادمه

همیشه منو میزاشت رو کولش از پله ها میبرد بالا میگفت تربچه داریم تربچه نقلی هرروز صبح برای من والی شیر میوورد حیف که چیز بیشتری یادم نیست

وقتی رفت من و الی تو جمع زنونه یه گوشه کنار چراغ نفتی قرمز بزرگ کز کرده بودیم همه به حالمون تاسف میخوردن و دلداریمون میدادن زن همسایه که اومد تو بهش یه گلدون دادن شک.ند وسط اتاق چراش رو هنوزم نفهمیدم

آقاجان تنها شد با دوتا عمه هام و عموم که بعد هم هرکسی رفت دنبال زندگی خودش

من همیشه پایین بود شاید بیشتر از نصف اون 8 سال که تو اون شهر بودیم میرفتم پایین عموی اولم که پارسال برای همیشه رفت تو یه اتاق بود با خانمش و بچه اولشون که به دنیا اومد دیگه تمام مدت پایین بودم خدایا کاش اون روزا برمیگشت

وقت یآقاجانم از در آبی کوچیک میومد تو عمم پاسورایی که خودش درست کرده بود و مدام فال میگرفت رو فوری قایم میکرد کلی میخندیدیم آقاجانم چه ابهتی داشت

دلم تنگ شده برای اون طاقچه های پهن اون پرده های تور که تا یاد دارم دیده بودمشون اون سماور همیشه قل قل میکرد اون قندون نقره ای رنگ که یه بار پسر عمم جلا سنج اوورده بود برقش انداخته بود چقدر ذوقشو میکردیم

اون رادیو سیاه که ساعت 8 هر شب باید ساکت میبودیم تا موج رادیو لندن پیدا بشه آقاجانم و عمووم گوش میدادند و بعد هم تفسیر خبر

هنوز یادمه موقع تفسیر دختر عمم با پوست پرتقال گل رز درست کرد و من چقدر تو دلم تحسینش کردم

یادش بخیر کلی هم خونه آقاجانم پشه کوره داشت اون حیاط بزرگ باغچه های سیمانی که هرکدوم راه آب داشتن اون همه دردرخت چه سیبای سبز و ترش خوشمزه ای داشت اون باغچه های همیشه سبز

اون خونه تنوری که یادمه یه خانمی به نام منور نون میپخت چه برو بیایی بود

اون سفره آبی با بشقابای گل گندمی یه بار یه بشقاب شکست آقاجانم کلی غصه خورد گفت یادگار معصوم بود

اون همه هیاهو و قیل وقال بچه ها و نوه ها و این آخریها نتیجه ها وای آقاجان نیستی نوه ی پسر بزرگتو ببینی نیستی ببینی الی مامان شده ندا عروس شد ه نیستس ببینی بی بی سید دو تا امانتی تو از آب و گل دراوورد

کجا رفت اونهمه شور و شلوغی و خنده و تعریفا ؟کجا رفت اون قهقهه و مهمونیهای احمد شاه ؟

دیگه همه چیز عوض شده حتی اون زنگ شده آیفون دیگه با تقلا زنگ بزنی عمه کوچیکه نمیاد درو باز کنه یه راست نمیری پایین کنار سماور نمیری صبر کنی نماز آقاجان تموم شه باش سلام علیک کنی اون در بسته شد اون حیاط تموم شد باید یه راست بری بالا

بالا هم خبری نیست عمویی نیست که بیاد استقبال  و مدام قربون صدقت بره

فقط سه تا قاب رو دیواره یکیشم بابای خودم  وقتی برای یه مدرسه بهترین معلمها رو براشون جشن گرفته بودن   بعد از سالها پدر من هم براشون هنوز بهترین بود عکس رو برا عمو احمد فرستادیم وقتی پسش گرفت زد به دیوار خونه بعد که آقاجان رفت عکس اونم زد به دیوار ولی خودش خیلی زود رفت توی قاب

اینجا تاریک هست ودر  این تاریکی  سایه نارونی تا ابدیت جاریست ...............

 

نظرات 2 + ارسال نظر
م. دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

روح هر چهارتاشون شاد

قشنگ نوشتی

حمید سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

تو که فقط متخصص اشک درآوردنی دختر.

شرمنده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد