دلم تنگ شده

دلم تنگ شده برای اینکه گوشی تلفن رو بردارم شماره بگیرم صبر کنم تا طرفم گوشی رو برداره و در جواب سلامی که می کنم صدای رسا و برنده پدر بزرگم رو بشنوم که  میگه سلام علیکم و یه دنیا انرژی بگبرم

موسسه فرهنگی ورزشی....

چند روز پیش بهنام برام کارت اینترنت خریده بود جالب بود برای خرید یه کارت هم رسید دریافت وجه داده بودن وقتی اومد گفت یه اعلامیه دیده استخدام حسابدار با ۵ سال سابقه ولی شمارش رو برام نیوورده بود زیاد تمایلی برای سر کار رفتنم نداره یعنی میگه الان که تا تیر ۹۰ بیمه بیکاری میگیری برای چی خودت رو خسته کنی خودم که رفته بودم بیرون شماره رو یادداشت کردم امر.ز به بهنام گفتم . و زنگ زدم خانم منشی گفت لیسانس حسابداری میخوایم نه ریاضی ولی برام از پشت تلفن فرو پر کرد اسم شرکت رو نگفت ولی گفت موسسه فرهنگی ورزشی الان که اومدم بیام نت رسید دریافت وجه رو میز بود چشمم که بهش خورد دیدم نوشته موسسه فرهنگی ورزشی ...

تازه فهمیدم همین جاییه که ازش کاریت خریدیم اگه بشه خیلی خوب میشه چون دقیقا سر کوچمونه نمیدونم توکل میکنم به خدا که هیچوقت تنهام نذاشته امیدوارم هر چی به صلاحمه همون بشه

نتیجه

روز چهارشنبه میرم اصفهان پارسا کوچولو هم میاد احتمالا یه هفته بمونم بهنام که مرخصی نداره اون برمیگرده

از ماه پیش که مامانم اومد خونمون یه عالمه عکس و فیلم از پارسا برام اوورده هر روز با این فیلما خودم رو مشغول میکنم با دبدن خنده های پارسا ،ذوق کردنای مامان بزرگم و تمام اشتیاق مامانم برای فیلم گرفتن یه حال خاصی بهم دست میده

درسته که پارسا نتیجه مامان بزرگم میشه ولی یه جورایی هم نتیجه مامانمه نتیجه اینهمه سال تنهایی بار زندگی رو به دوش کشیدن اینهمه سال زحمت بزرگ کردن ما رو کشید تا به سرانجام برسیم به مقصدی خوب و حالا میشه تو نگاه مامانم به پارسا فهمید خستگی اینهمه سال تنهایی از تنش دراومده

این قافله عمر عجب میگذرد ....

سه سال پیش همچین روزی ۱۲ تیر پدربزرگم بعد از دو سال دست و پنجه نرم  کردن با بیماری سرطان از دنیا رفت و من برای بار دوم یتیم شدم هنوز  با غم از دست دادنش کنار نیومده بودم که دو سال بعد یعنی پارسال عموی عزیزم به علت یه تصادف ناگهانی جا در جا این دنیا رو بدرود گفت و همه رو عزادار کرد ۱۲ تیر پارسال هفتمین روز رفتنش بود

و امسال دقیقا در ۱۲ تیر یه دختر کوچولو پا به این دنیا گذاشت دختر کوچولویی که پدر بزرگش پارسال رفت

دختر عموم دوست خوب و همبازی بچگیهای من بود تمام خاطرات خوشم از شهرکوچیکمون همراه با مهساست ماهها بعد از رفتنمون از خونسار دلتنگش بودم و حالا اون مامان شده از صمیم قلب خوشحالم

سر از کار این اشکام در نیووردم موقع ناراحتی سرازیر میشن موقع شادی هم همینطور


تازه یه کم بهتر شدم

این هفته اصلا حالم خوب نبود یکشنبه اون هفته رفتم تهران پیش دختر خاله بهنام و دندون عقلم رو کشیدم موقع کشیدن خوب بود و مشکل خاصی نداشتم ولی دردی که بعدش کشیدم واویلا بود هنوزم گوشم تیر میکشه


رفته بودم حمام یه مشت آب ریختم به آینه نگو حالا چی شده آب رفته توی زنگ آخه خونه های دو وجبی حمومش زنگ میخواد چه کار؟اتصالی کرده بهنامم سر راه بود برق رو قطع کرد و رفت حالا راهرویی که پریز کولر توشه دو تا اتاق خواب و حمام برق ندارند هال و پذیرایی آشپزخونه و دستشویی برق دارن :)


این روزا دارم کتاب دخترم فرح رو میخونم جزو ۴ تا کتابیه که الی برای تولدم فرستاده 


یه جیرجیرک اومده تو راهرو پشت در ورودی داره هنر نمایی میکنه یادم نمیاد چند وقته صداش رو نشنیده بودم