اول مهر

فردا اول مهرماهه هیچوقت این روز رو دوست نداشتم و از ۳۱ شهریور متنفر بودم الانم که از آخرین مهری که مدرسه رفتم ۱۲ سال میگذره همون حس رو دارم  

همیشه شاگرد زرنگی بودم با نمرات عالی همیشه مورد تشویق معلمام بودم همیشه از نظر اخلاق به بقیه میگفتن منو الگو قرار بدن ولی همیشه از مدرسه متنفر بودم از صبحگاه و برنامه اجرا کردن از زنگ تفریح از امتحان از مشق و تکلیف نمیدونم چرا  

ولی دو سال ابتدایی که خونسار درس خوندم یه طرف دیگست خیلی اون روزا رو دوست دارم و دلم میخواد تکرار بشن با چه سختی از کوچه پس کوچه های پر از برف میرفتیم مدرسه من و الی با هم تازه ۲ نوبت هم باید میرفتیم صبح و عصر وقتی میومد خونه حتی لباسامو عوض نمیکردم تند تند مشقام رو مینوشتم هنوز اصرارای مادر بزرگم برای میوه خوردن یادمه یه بشقاب پر از نارنگی و پرتقال کنار کرسی مینشتم و مشق مینوشتم یه بار معلممون گفت یه صفحه از انار بنویسید نمیدونستیم از درس انار یا کلمه انار تمام راه معلممون جلوی ما راه میرفتیم ولی هیچکی روش نشد بره سوال کنه منم یه صفحا انار نوشتم یه صفحا از درس انار البته چون درسا کم بود یه صفحه رو باید ۴ قسمت میکردیم بعد ۴ بار مینوشتیم یادمه فردای اونروز معلم چقدر با بچه هایی که یه صفحه انار نوشته بودن دعوا کرد  

حالا که فکرش رو میکنم چقدر جالب بود توی حیاط مدرسه درخت گردوداشتیم با جوی آب 

یه روز هم موزاییکای کف کلاس رو درست کرده بودن سیمانش خشک نشده بود اون روز کنار حاط مدرسه موکت انداختند همونجا درس خوندیم درسمون هم از زبون یه پسر فلسطینی بود  

یادش بخیر چقدر با دختر همسایمون که همکلاس الی بود تو راه پله ها لی لی بازی میکردیم و انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه میخوندیم آخرشم دعوامون میشد و مامانم سیمین رو میوورد تو خونه و میوه میخوردیم بعدم با الی آشتیشون میداد و دوباره فردا روز از نو روزی از نو  

چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده برای کرسی برای تلویزیون کمدی با کلیدش برای علاء الدین که قرمه سبزی روش قل قل میکرد برای چراغ گرد سوز که وقتی برقا میرفت روشن میکردیم و فتیلش خوب نمسوخت یه دفعه شعلش بزرگ و بزرگتر میشد هنوز سردی نصفه شبایی که برق رفته بود و کرسی یخ شده بود رو میتونم احساس کنم میرفتیم تو اتاق پذیراییو بخاری روشن میکردیم اونجا عکس بابام هم بود با یه عالمه گلهای کاغذی صورتی که دورش زده شده بود به مرور زمان گلهاش از بین رفت و قابش خراب شد چند سال پیش براش یه قاب خاتم قشنگ از میدون امام گرفتیم الان تو اتاق مامانمه چقدر با اون عکس حرف زدم و درد دل کردم با من میخندید و باهام اشک میریخت  

امشب خیلی دلتنگم برای همه اونایی که رفتن و نیستن دلتنگ خونسارم اون کوچه ها اون درختا اون سر و صدای باد تو شاخ و برگا صدای قارقار کلاغا اون آسمون آبی و بلند اون هوای صاف و تمیز اون خنکی بادی که به صورتت میخوره و روحت تازه میشه دیگه هیچوقت نمیتونم برم ده روز ده روز بمونم دیگه نمیتونم اون دختر بچه باشم که تو حیاط پدربزرگش بازی میکنه و سیبای ترش و خوشمزه میچینه و میخوره دیگه نمیتونم حیاط رو آبپاشی کنم ذوق کنم برای  فواره ای تا چند متر میره ت تلهنوز صدای قیف بزرگی که باهاش نفت خالی میکردیم یادمه حالت تلمبه داشت تو اون سرما هر کی میرفت نفت بیاره تو خونه ما هم باش میرفتیم نمیدونم چه چیز خنده داری تو اون صدا بود که اینقدر میخندیدیم و ذوق میکردیم  

 

از کجا به کجا رسیدم ؟بهنام شب کاره و باز بیخوابی زده به سرم پاشم برم کتابم رو بخونم  

امروز کتاب کوزه بشکسته نوشته مسعود بهنود رو شروع کردم

نظرات 4 + ارسال نظر
یک دسته گل بنفشه پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ

سلام عزیزم...
من همیشه اینجا میام اما گاهی کامنت نمی گذارم....وقتی همسرت نیست خودت رو با کتاب سرگرم کن.

ممنونم -حتما

دایی جان جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ

خیلی قشنگ نوشتید... واقعا دلم هوای اون روزهای مدرسه رو کرد.

ممنون-مگه چند سالتونه من که فکر میکنم شما زیاد نباید از اتمام مدرستون گذشته باشه

کمش شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

سلام
روون می‌نویسید و مهم‌تر از اون روون بودن خودتون توی کلماته. با این‌که پست غمگینی بود اما خیلی لذت بردم.

دهاقین چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ http://dahaghin.blogfa.com

فکر می کردم این بغض سنگین توی گلوم حین خوندن این متن انحصاریه اما تو نظرات دیدم دیگران رو هم تحت تاثیر قرار داده. زیبا بود و دلچسب

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد