خدایا خودت کمک کن

بهنام شب کاره طبق معمول خوابم نمیبره ولی امشب فکرم خیلی مشغوله  وقتی تلفن رو قطع کردم بغضی که فرو داده بودم تا تلفن تموم بشه ترکید وقتی از آرزوهاشون میگفت از این که 10 دقیقه برده بودشون پارک و بادیدن یه خونواده آه کشیده بودند و آرزو کرده بودن جای اونا باشن خدایا مگه تو این سن چه گناهی کردن که آرزوشون داشتن یه خونواده به معنای واقعی کانونی پر از مهرو محبته ؟از این گفتن که با وررود به خونشون دنیایی از غم و ماتم میاد سراغشون از اینکه یه هفته خونه مادربزرگشون مثل بهشت بودن بهشون گذشته از اینکه حوصله درس و مدرسه رو ندارن اونم این روزا که همه تو ذوق و شوق مدرسه هستن وقتی ستون خونه بلرزه وقتی مادر خونه توان ستون بودن نداشته باشه تکلیف اینا چی میشه؟یک لحظه هم از فکرشون بیرون نیستم مدام خودم رو بجاشون میزارم دلم میخواد این سالها زود بگذره تا شاید روزای خوبی رو ببینن شاید هم نباید این آرزو روداشته باشم شاید این روزها بهترین روزهاشون باشه

خدایا تو که آگاه به حال همه هستی خدایا تو که اونقدر ارحم الراحمینی پس چرا اینا رو فراموش کردی ؟خدایا پس اینهمه دعاهای سحر و افطارم ؟

وقتی میخوام خداحافظی کنم میگه غصه نخور نباید اینا رو برات میگفتم سر نماز براشون دعا کن دعای تو درگیر میشه

کاش میشد دنیای آدما رو عوض کرد کاش میشد راضیشون کرد دست از لجاجت بردارن

کاش اینقدر بعضی آدما سر حرف خودشون نبودن حتی وقتی که با تمام وجود میدونن لبه ی پرتگاهن و راهی برای نجات نیست شایدم سقوط براشون راه نجاته راهی که همه از رفتن منعش کردن ولی از سر لجاجت رفت .رفت و رفت و رفت تا جایی که خودش میگه دیگه بریدم

میتونست یکی از پولدارترینها باشه ولی کاری با خودش کرد که حتی  آرزوی مرگش رو میکنن

ولی دلم آروم نمیگیره بهم محبت زیاد کرده  

خدا به بزرگی خودت قسم راه رو هموا ر کن

خدایا خودت کمک کن

نظرات 2 + ارسال نظر
گندم چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ http://ayenehaye-nagahan.blogsky.com/

سلام . زیبا می نویسی . به من هم سر بزن .

م. پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ق.ظ



ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد