دوبار زبان خوندن رو شروع کردم

یه جورایی از کتاب خوندن خسته شدم رفتم سراغ کتابخونه و کتابای headway رو پیدا کردم رنگ سبذش رو خونده بودم رنگ قرمز هم تا درس 5 از درس 6 شروع کردم چقدر شیرین و دلچسب بود با حل تمریانش دقیقا دو ساعت طول کشید خیلی خوب بود و کلی انرزی گرفتم هرچند تاریخ خرید کتاب سال 87 بود و کلی خاطره برام زنده شد یادش به خیر اینا رو میخوندم اگه سفر خارجه رفتم بلد باشم دو کلمه بشنوم و بگم (بیخیال)الان اونقدر انرژی بم داده که نمیخوام با این فکرا خرابش کنم فردا هم سی دی رو نصب میکنم و تمرانم رو چک میکنم 


از هر در سخنی

دوباره سرما خوردم حساب که میکنم هنوزاز سرما خوردگی قبلی یه ماهم نگذشته ولی این بار سختتر دیروز تا دم مرگ رفتم تو عالم هپروت بودم یاد حرف محبوب افتادم که یاد میگیری برای خودت سوپ درست کنی ولی سبزی نداشتیم بیخیال سبزی شدم اصلا یادم نمیاد کی هویج و سیب زمینی خورد کرده بودم ریخته بودم تو مرغی که داشت میپخت فقط یادمه بیدارکه شدم سرم رو میز آشپزخونه بود و ساعت 2 وای خدایا تمام آب سوپ تومو شده بود همون موقع آقای ب. اومد خندید و گفت سوپه یا استانمبولی خودم که تازه دیدم دارم چی میخورم خندم گرفت راست میگفت اینقدررشته سوپ ریخته بود آبشم که تموم شده بود عین استامبولی بود ولی خیلی خوش مزه بود حداقل برای من که گلو درد داشتم تمام شب حالم بد بود ولی الان بهترم فقط آبشار نیاگارا قطع نمیشه

کتاب از دل گریخته ها تموم شد کتاب سهم من هم تموم شد یه کتاب دیگه دارم کوزه بشکسته هرچند آقای ب.کلی کتاب برام دانلود کرده اوورده ولی سختمه با لپ تاب کتاب بخونم

فردا 26اردیبهشته درست 10 سال پیش گواهینامه گرفتیم من و الی با هم چقدر خوشحال بودیم افسر 4 نفررو صدا زد الی نفر آخر بود و من تو 4 نفر بعدی الی اومد ما رو سوار کرد طبق معمول بدون اینکه حواسش باشه طرفی که داره در موردش حرف میزنه بغل دستشه سرش رو از پنجره اوورد بیرون و همینطور که جلوی پای ما پارک میکرد داد زد ندا این اینقدر خوبه حالیش نیست چی امتحان میگیره از من که هیچی نگرفت نه دور دو فرمون و نه ال

بعد هم که خواست پیاده شه از افسر خواست تا دوباره با ما باشه فکر کنم من پروه آخر بودم ولی افسر نامردی نکرد از من هم ال گرفت هم دور دو فرمون خلاصه هردو قبول شدیم چه ذوقی انگار دنیا رو فتح کردیم

الی

بله؟

تا دو ساله دیگه که اعتبارش تموم شه یعنی ما رانندگی کردیم؟

آره چرا که نه

ولی من هیچوقت رانندگی نکردم هیچوقت .سعید به الی ماشین میداد ولی من تو حسرت یه دنده یک بود م شاید حق با اون بود ولی یه تعارف خشک و خالی هم نکرد دانشجو که بودم سال 82 بود آره.همینطوری رفتم با مربیمون ساعت گرفتم یه کمی رانندگی کنم دو سه سال پیش هم خیلی مصمم بودم برای خرید ماشین و اساسی رفتم کلاس و برام چندتا ماشین پیدا شد ولی نخریدم گفتم استهلاک داره پولام حیفی (تنم به تن اصفهانیا خورده بود :)ولی الان خوشحالم چون در غیر اینصورت نمیتونسیتم ساوه خونه بخریم

ولی هیچوقت به آقای ب.نگفتم بهم ماشین بده چون میدونم ماشینشو خیلی دوست داره و دلم نمیخواد بخاطر جوابش بینمون شکر آب بشه یه بار تو شوخی بهش گفتم میگه صفحه کلاجش خرابه ولی میدونم الکی میگه حالا برای اینکه بزاره به حساب بلد نبودن من تو جاده قدیم ساوه تهران که پر از تریلیه میگه ندا من خسته شدم تو بیا بشین!!!!!!

یه روز تعریف از این بود که همه خانماباید رانندگی بلد باشن( هرچند تمام دخترا و خانمای فامیلشون ماشین از خودشون دارن چه برسه به راننده بودن عین گرگ تو تهرون رانندگی میکنن )بالاخره شبی نصفه شبی شاید شوهرشون حالش بد شد خواستن برسونن به بیمارستان خیلی بده که خانمش نتونه کمک شوهرش کنه .منم با صدای بلند گفتم مردی که ماشین به خانمش نده همون بهتر که از مریضی بمیره


راستی مامانم رفته کربلا الان اس ام اس زد مسجد کوفه بود

 

 

 

 

دزدی به ما نیومده

سه شنبه رفتیم تهران عکاسی قرار داشتیم  بعد از دو ماه و نیم تازه برای انتخاب عکس رفتیم که برامون چاپ کنن اونم چی بعد از هزار باری که من زنگ زدم و اعصاب طرف رو داغون کردم اینم یه تجربه بود از کار اونایی که بیشتر برای چکشون زنگ میزدند و گیر میدادن زودتر چکشون آماده میشد

خلاصه من و آقای ب. و خاله رفتیم راهنمیی کردن توی اتاقی که دو سه تا کامپیوتر بود و یه میز کنفرانس دور میز نشستیم یه خانم که بیشتر شبیه شیر بود با موهای رنگ یال شیر و همونطور عین یال دور و برش مو ریخته بود از پشت یه کامپیوتر بلند شد

و تاریخ مراسم رو پرسید و عکسا رو ریخت روی فلش و داد به ما یه لپ تابم گذاشت روی میز و رفت نشست پشت کامپیوترش اون آقایی هم که من همش بش زنگ میزدم برخلاف تصورم یه مرد نامرتب خیلی هپلی بود و توی سالن نشسته بود و مشتری داشتن

خلاصه چی بگم عکسای آتلیه که اصلا افتضاح بود  نه نور درستی تنظیم شده بود نه زاویه های عکاسی ولی عکسای مراسم خیلی بهتر بود

خلاصه سرگرم دیدن عکسا بودیم که آقای ب. گفت ندا فلشتو اووردی ؟بده به من .حالا من هرچی بگم نه این کارو نکن میبینن افتضاح میشه زیر بار نمیرفت فوری یه پوشه روی دسکتاپ درست کرد و عکسا رو کپی کرد فلش اونا رو دراوورد و فلش ما رو زد حالا عکسا داشت کپی میشد ولی ما دیگه هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم سیستم مدام ارور میداد عکسا تو فلشی بود که دراوورده بود

همون موقع آقای پویا از اون اتاق اومد و وایساد بالاسر ما من که چند ساعت بعد خونه که اومدیم فشارم رو گرفتن 9 روی 6 بود اونموقع تا دم مرگ رفتم خالمم که اینقدر خودشو باخته بود که به قول خودش سکته ناقص کرد مدام میگفت بهنام فلشو درآر نمیدونم پویا کر بود نشنید تا روشو برگردوند من در یک حرکت فوق صورت نور فلشا رو عوض کردم و من و خاله عین دیوونه ها فقط قهقه میزدیم باورتون نمیشه اصلا نفهمیدم چی انتخاب کردم هنوز اط اتاق نرفته بود بیرون که بهنام دوبار شروع کرد که فلش رو بده ولی من دیگه زیر بار نرفتم هرچند الان خیلی پشیمونم ولی خب

تازه وقتی اومدیم خونه  خوشحال بودیم که تو اون فرصت کم چندتایی عکس کپی شده وقتی فلش رو روی سیستم باز کردیم  دیدیم ای دل غافل روی فلش اونا دو تا مراسم بوده 24 تا از عکسای یه عروسی دیگه رو کش رفته بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

دارم از پرخوری میمیرم

برای اینکه به تذکر هزارم آقای ب.بابت زیاد غذا درست کردن یه جواب درست حسابی بدم هرچی لوبیا پلو مونده بود خوردم اونم من که یک ماه بیشتره اصلا برنج نمیخورم

خدایا هنوز دستم نیومده برای 2 نفر چقدر غذا درست کنم

حالا بد بودن حالم از پرخوری به کنار این عذاب وجدان رو چه کارش کنم !!!!!!!!!!


اینجا تاریک است و در این.....

همیشه در نظرم خونمون قشنگترین خونه شهر بود وقتی از اون همه کوچه پر پیچ و خم به در آبی با یه عالمه شیشه رنگی میرسیدیم چه تقلایی میکردیم تا زنگ بزنیم ولی قدمون به در نمیرسسید  الا ن دقیقا صحنه اومد جلوی نظرم یکی یه جعبه مداد رنگی هم تو دستمون بود از مغازه شوهر عمم خریده بودیم نمیدونم شایدم بهمون داده بود از من سبز بود عکس یه پسر روش بود و از الی قرمز با یه دختر مو بافته تمام راه الی به گوشم خونده بود زیاد نباید بتراشیشون نمیدونم چرا الی اینقدر به من سفارش میکرد تا یاد دارم من منظم تر از اون بودم

خونه یه در آبی کوچیکتر هم داشت که رو به حیاط باش میشد بابا بزرگم(آقاجانم)همیشه از اون در میومد نمیدونم چرا همیشه صبحا راننده کارخونه میومد سراغش اسمش اکبر بود آقاجانم یه 5 تومنی میداد عمه کوچیکم میگفت برای خودشون و ما نون بخره

مادربزرگم خیلی زود رفت میگفتن از غم رفتن بابام اینجور شده سکته مغزی .روزی که رفت یادمه آقاجانم اومد توی هال بغضش ترکید گفت مصی دیگه هیچوقت به این خونه برنمیگرده یادمه من و الی مدرسه نرفتیم یا انگار الی رفته بود چی میگم اصلا من سال 64 مدرسه نمیرفتم الی رفته بود از فرط ناراحتی کاپشن یکی دیگه از بچه ا رو پوشیده بود و امده بود دقیق نمیدونم کی بود انگار بهمن بود هوا سرد و برفی بود یادوه یه بار بردنمون بیمارستان ببینیمش فقط اتاق یادمه

همیشه منو میزاشت رو کولش از پله ها میبرد بالا میگفت تربچه داریم تربچه نقلی هرروز صبح برای من والی شیر میوورد حیف که چیز بیشتری یادم نیست

وقتی رفت من و الی تو جمع زنونه یه گوشه کنار چراغ نفتی قرمز بزرگ کز کرده بودیم همه به حالمون تاسف میخوردن و دلداریمون میدادن زن همسایه که اومد تو بهش یه گلدون دادن شک.ند وسط اتاق چراش رو هنوزم نفهمیدم

آقاجان تنها شد با دوتا عمه هام و عموم که بعد هم هرکسی رفت دنبال زندگی خودش

من همیشه پایین بود شاید بیشتر از نصف اون 8 سال که تو اون شهر بودیم میرفتم پایین عموی اولم که پارسال برای همیشه رفت تو یه اتاق بود با خانمش و بچه اولشون که به دنیا اومد دیگه تمام مدت پایین بودم خدایا کاش اون روزا برمیگشت

وقت یآقاجانم از در آبی کوچیک میومد تو عمم پاسورایی که خودش درست کرده بود و مدام فال میگرفت رو فوری قایم میکرد کلی میخندیدیم آقاجانم چه ابهتی داشت

دلم تنگ شده برای اون طاقچه های پهن اون پرده های تور که تا یاد دارم دیده بودمشون اون سماور همیشه قل قل میکرد اون قندون نقره ای رنگ که یه بار پسر عمم جلا سنج اوورده بود برقش انداخته بود چقدر ذوقشو میکردیم

اون رادیو سیاه که ساعت 8 هر شب باید ساکت میبودیم تا موج رادیو لندن پیدا بشه آقاجانم و عمووم گوش میدادند و بعد هم تفسیر خبر

هنوز یادمه موقع تفسیر دختر عمم با پوست پرتقال گل رز درست کرد و من چقدر تو دلم تحسینش کردم

یادش بخیر کلی هم خونه آقاجانم پشه کوره داشت اون حیاط بزرگ باغچه های سیمانی که هرکدوم راه آب داشتن اون همه دردرخت چه سیبای سبز و ترش خوشمزه ای داشت اون باغچه های همیشه سبز

اون خونه تنوری که یادمه یه خانمی به نام منور نون میپخت چه برو بیایی بود

اون سفره آبی با بشقابای گل گندمی یه بار یه بشقاب شکست آقاجانم کلی غصه خورد گفت یادگار معصوم بود

اون همه هیاهو و قیل وقال بچه ها و نوه ها و این آخریها نتیجه ها وای آقاجان نیستی نوه ی پسر بزرگتو ببینی نیستی ببینی الی مامان شده ندا عروس شد ه نیستس ببینی بی بی سید دو تا امانتی تو از آب و گل دراوورد

کجا رفت اونهمه شور و شلوغی و خنده و تعریفا ؟کجا رفت اون قهقهه و مهمونیهای احمد شاه ؟

دیگه همه چیز عوض شده حتی اون زنگ شده آیفون دیگه با تقلا زنگ بزنی عمه کوچیکه نمیاد درو باز کنه یه راست نمیری پایین کنار سماور نمیری صبر کنی نماز آقاجان تموم شه باش سلام علیک کنی اون در بسته شد اون حیاط تموم شد باید یه راست بری بالا

بالا هم خبری نیست عمویی نیست که بیاد استقبال  و مدام قربون صدقت بره

فقط سه تا قاب رو دیواره یکیشم بابای خودم  وقتی برای یه مدرسه بهترین معلمها رو براشون جشن گرفته بودن   بعد از سالها پدر من هم براشون هنوز بهترین بود عکس رو برا عمو احمد فرستادیم وقتی پسش گرفت زد به دیوار خونه بعد که آقاجان رفت عکس اونم زد به دیوار ولی خودش خیلی زود رفت توی قاب

اینجا تاریک هست ودر  این تاریکی  سایه نارونی تا ابدیت جاریست ...............