-
پارسا کوچولوی خاله
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 13:03
عکس با موبایله یه کم کیفیتش بده
-
اگر پدرم زنده بود الان کجا بودم
شنبه 10 مهرماه سال 1389 00:58
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگر پدرم زنده بود الان کجا بودم و تو چه شرایطی تایاد دارم مامانم چیزی ازش برامون نگفته البته تا الان. شاید طاقت گفتن و مرور خاطرات رو نداشته .شاید هم چون میدیده طاقت شنیدن نداریم. الی رو نمیدونم ولی من حتی با یه کلمه شنیدن در موردش اشکام سرازیر میشه حتی الان دست خودم نیست خیلی سخته از پدرت...
-
خونه تکونی
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 16:01
اون اوایل که اومده بودم اینجا و دیگه خونه دار شده بودم هر وقت بهنام میرفت سر کار منم شروع میکردم به شستن و سابیدن . گردگیری دیگه عادتم شده بود خودمم تشویق میکردم اینطوری خیلی خوبه اگه یکی سر زده بیاد خجالت زده نمیشی تا اینکه با دخترعموم که سه چهار سالی میشه ازدواج کرده صحبت میکردم گفت اینا ما ل اوله زندگیه کم کم میگی...
-
این روزا
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 13:31
این روزا کتاب کوزه بشکسته رو دارم میخونم اینقدر تو کتاب و نوشته ها غرق شدم که به هیچ کاری نمیرسم خونمون اینقدر خاک گرفته که نگووووووووووووووووووووو میخواستم امروز که بهنام صبح کاره تمیزکاری رو شروع کنم گفتم نه تا یاد دارم گفتن وقتی شوهرتون خونست کار کنید تا ببینن چقدر زحمت میکشد تازه بعدشم یادم اومد امروز قراره آب...
-
چی بگم؟
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 13:04
من: سالگرد ازدواجت مبارک امید اینکه سالها شاد و خرم باشید دختر خاله: مرسی عزیزم خوشحالم کردی .یه چیزی بگم؟دلم خیلی هواتو کرده.منو ببخش.دوست دارم نمیدونم چه جوای بدم چون دلم هواشو نکرده که دعوتشون کنم شهرمون راستش ذره ای هم احساس دوست داشتن بهش ندارم چون نمیتونم تظاهر به کاری بکنم پس فعلا جوابی برای گفتن بهش ندا رم ولی...
-
اول مهر
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 01:13
فردا اول مهرماهه هیچوقت این روز رو دوست نداشتم و از ۳۱ شهریور متنفر بودم الانم که از آخرین مهری که مدرسه رفتم ۱۲ سال میگذره همون حس رو دارم همیشه شاگرد زرنگی بودم با نمرات عالی همیشه مورد تشویق معلمام بودم همیشه از نظر اخلاق به بقیه میگفتن منو الگو قرار بدن ولی همیشه از مدرسه متنفر بودم از صبحگاه و برنامه اجرا کردن از...
-
دلتنگم
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 22:37
نمیدونم چرا اینقدر دلتنگم .دلتنگ پدری که هیچ خاطره ای ازش ندارم چیز زیادی ازش نمیدونم یه حس عجیب دارم انگار اینجاست و درکنارم بودنش رو حس میکنم ولی هیچ دسترسی بهش ندارم ایکاش میتونستم برای چند دقیقه ببینمش و باهاش حرف بزنم
-
اندر احوالات بنده
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 21:20
امروز حال و حوصله ی پیاده روی نداشتم خیلی سخته تنهایی برا خودت راه بری نه یکی باشه باهاش حرف بزنی چهار تا جا رو نشونت بده نمیدونم شایدم من خیلی به خودم سخت میگیرم روزایی که بهنام صبح یا شب کاره اگه حالشو داشته باشه با هم میریم بیرون ولی عصر کاریهاش خودم تنهام زیاد تنها رفتن رو دوست ندارم فرهنگ مردمشون یه جوریه با...
-
به نظر شما چه کاری درسته ؟
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 00:11
نمیدونم کاری که تصمیم به انجامش دارم درسته یا نه ؟میدونم با اینکار طرف مقابلم با غروربه این پیروزیش افتخار میکنه ولی برای دل خودم این کاررو انجام میدم و اینکه دلم نمیخواد هیچ کی ازم دلخور باشه جریانش مفصله مفصل تر از اینکه تو چند خط بشه خلاصه کرد و مهم احساسیه که دارم و نمیتونم اینجا با نوشته هام نشونشون بدم برای این...
-
خدایا خودت کمک کن
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:27
بهنام شب کاره طبق معمول خوابم نمیبره ولی امشب فکرم خیلی مشغوله وقتی تلفن رو قطع کردم بغضی که فرو داده بودم تا تلفن تموم بشه ترکید وقتی از آرزوهاشون میگفت از این که 10 دقیقه برده بودشون پارک و بادیدن یه خونواده آه کشیده بودند و آرزو کرده بودن جای اونا باشن خدایا مگه تو این سن چه گناهی کردن که آرزوشون داشتن یه خونواده...
-
شروع دوباره
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:10
دیروز رفتیم تمرین رانندگی خیلی خوب بود البته تو جای خلوت رفتیم رفتار بهنام برام جالبه مثل بقیه مردا نیست که نگران ماشینش باشه هرجی گاز بدم خرابکاری بشه از رو دست انداز برم هیچی نمیگه بهش میگم میخوام برم جای شلوغ ولی هنوز میترسم میگه برو هر چی شد اشکالی نداره ماشین بیمست الگانس که نداریم ولی مواظب باش آدم نکشی امروز هم...
-
این ۲ روز تعطیلی
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 12:58
دیروز صبح به مامان و بابای بهنام با اس ام اس عید رو تبریک گفتم و اونا هم جواب دادن دم ظهر با خودم گفتم زشته حالا حتما از نماز برگشتن بذار زنگ بزنم ولی هیچکی گوشی رو برنداشت زنگ زدم خونه داییم که عید رو به اونم تبریک بگم خانمش که خاله بهنام میشه گوشی رو برداشت و گفت دارن میرن شمال اونجا بود که فهمیدم خونواده بهنام با...
-
قسمتم شد برم نماز
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 08:37
تمام شب خواب دیدم که نمازعید داره برگزار میشه و صداش رو میشنوم ولی بهش نمیرسم ساعت ۵ که بهنام رفت سر کار دیگه خوابم نبرد همش از پنجره بیرون رو نگاه میکردم ببینم مردم میرن حسینیه کنار خونمون یانه ساعت شش و نیم دیگه خوابم برد خواب خواب بودم که پسر عمم که سربازه برام تبریک فرستاد در حقیقت بیدارم کرد دلم میخواست داد بزنم...
-
عید همگی مبارک
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 22:28
همین الان اعلام کردند که فردا عید فطره خیلی دلم میخواد فردا تو نماز عید شرکت کنم مثل هر سال ولی بهنام صبح کاره و من هم اصلا نمیدونم کجا برگزار میشه خودم حدس مسیزنم تو مسجد ی که حیاط بزرگی داره . و از خونه ما خیلی دوره برگزار بشه چقدر دلم میخواد خونه مامانم بودم و مثل هر سال باهاش میرفتم
-
یادش به خیر
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 01:04
این قالب جدید ی که انتخاب کردم منو یاد پرینترای سوزنی قدیمی که سرکار داشتیم میندازه که با عوض شدن سیستم و رفتن همه نیروهای قدیمی فقط من بودم که میتونستم با سیستم قدیمی کار کنم و پرینت بگیرم و همیشه کلی خارج از وقت کاری باید میموندم و گزارشای عهد دقیانوس رو برای اداره دارایی آماده میکردم و مدام به خودم فحش میدادم که...
-
من برگشتم
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 13:47
امروز بعد از ۲۴ روز تنها نبودن دوباره تنها شدم و بهنام که عصر کار بود رفته سر کار روز ۲۱ مرداد رفتیم اصفهان جای همگی خالی مامانم سوپرایزمون کرد و وقتی رسیدیم دیدیم برای فرداش بلیط کیش برامون گرفته بود ۴ روز کیش بودیم که خیلی خیلی خوش گذشت راست گفتن که توی سفر میشه طرفت رو خوب بشناسی با اینکه ۵-۶ ماهی میشه با بهنام...
-
میخوام شاد باشم
جمعه 15 مردادماه سال 1389 00:43
امشب تنهام بهنام شب کاره دیگه به این تنهایی و غربت نشینی عادت کردم خوبیه ما آدما اینه که زود به شرایطمون عادت میکنیم ولی خود من اینجوریم که سخت میتونم از گذشتم دل بکنم و یه جورایی نگاهم رو به فردا باشه این روزا خیلی تمرین میکنم که شاد باشم خوشبینانه به همه چیزی نگاه کنم با دید مثبت ولی نمیشه همش تو وجودم ناراحتم دلم...
-
۲۸ سال گذشت
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 10:55
سال ۶۱ در چنین روزی پدرم برای همیشه از پیش ما رفت و دو تا دختر کوچولوش رو با مامان ۲۶ سالشون تو این دنیای بی مروت تنها گذاشت و رفت ولی تو تمام این ۲۸ سال وجودش رو حس کردم چه تو غمهامون و چه در شادیهامون میدونم این همه خوب و خوش زندگی کردنمون و موفق بودنمون یه جورایی به خاطر اینه که همیشه همراهمونه روحش شاد و یادش گرامی
-
دلم تنگ شده
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 22:05
دلم تنگ شده برای اینکه گوشی تلفن رو بردارم شماره بگیرم صبر کنم تا طرفم گوشی رو برداره و در جواب سلامی که می کنم صدای رسا و برنده پدر بزرگم رو بشنوم که میگه سلام علیکم و یه دنیا انرژی بگبرم
-
موسسه فرهنگی ورزشی....
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 17:28
چند روز پیش بهنام برام کارت اینترنت خریده بود جالب بود برای خرید یه کارت هم رسید دریافت وجه داده بودن وقتی اومد گفت یه اعلامیه دیده استخدام حسابدار با ۵ سال سابقه ولی شمارش رو برام نیوورده بود زیاد تمایلی برای سر کار رفتنم نداره یعنی میگه الان که تا تیر ۹۰ بیمه بیکاری میگیری برای چی خودت رو خسته کنی خودم که رفته بودم...
-
نتیجه
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 19:06
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 روز چهارشنبه میرم اصفهان پارسا کوچولو هم میاد احتمالا یه هفته بمونم بهنام که مرخصی نداره اون برمیگرده از ماه پیش که مامانم اومد خونمون یه عالمه عکس و فیلم از پارسا برام اوورده هر روز با این فیلما خودم رو مشغول میکنم با دبدن خنده های پارسا ،ذوق...
-
این قافله عمر عجب میگذرد ....
شنبه 12 تیرماه سال 1389 19:09
سه سال پیش همچین روزی ۱۲ تیر پدربزرگم بعد از دو سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان از دنیا رفت و من برای بار دوم یتیم شدم هنوز با غم از دست دادنش کنار نیومده بودم که دو سال بعد یعنی پارسال عموی عزیزم به علت یه تصادف ناگهانی جا در جا این دنیا رو بدرود گفت و همه رو عزادار کرد ۱۲ تیر پارسال هفتمین روز رفتنش بود و...
-
تازه یه کم بهتر شدم
شنبه 5 تیرماه سال 1389 23:20
این هفته اصلا حالم خوب نبود یکشنبه اون هفته رفتم تهران پیش دختر خاله بهنام و دندون عقلم رو کشیدم موقع کشیدن خوب بود و مشکل خاصی نداشتم ولی دردی که بعدش کشیدم واویلا بود هنوزم گوشم تیر میکشه رفته بودم حمام یه مشت آب ریختم به آینه نگو حالا چی شده آب رفته توی زنگ آخه خونه های دو وجبی حمومش زنگ میخواد چه کار؟اتصالی کرده...
-
مهمون دارم یه مهمون عزیز
جمعه 28 خردادماه سال 1389 21:56
مهمون دارم .مامانم امروز صبح اومد.خودش تنها .یه ۲۰ روزی میشه خونه الی هستن مامانی نمیتونست بیاد مامانم تنها اومده پس فردا هم میره چون دوشنبه ها الی تهرانه باید پارسا کوچولو رو نگه داره کلی الی برام ازش فیلم گرفته فرستاده خیلی ناز شده ولی جلوی بهنام نمیشه ازش تعریف کنم عجیب به بچه ۷ماهه حسودی میکنه:) مامانم از مسجد که...
-
شب آرزوها
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 21:49
امشب شب آرزوهاست اولین پنجشنبه شب از ماه رجب.پارسال این موقع دلم خیلی خیلی گرفته بود دقیقا یادمه چه حال بدی داشتم خدایا ازت ممنونم که هیچکدوم از آرزوهای اونشبم رو برآورده نکردی اگر نه معلوم نیست کجا بودم و روزی چند بار میژفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد خدا رحمت کنه عمو احمدم رو پارسال فردای همچین شبی برای همیشه از...
-
خیلی خوشحالم
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 13:54
بالاخره بعد از سه ماه فیلم و عکسای عروسی آماده شد چه عکسایی شده خیلی خیلی قشنگ.تا حالا صد دفعه دیدمشون فیلممون هم خیلی خیلی قشنگه خیلی خوشحالم همه چیز هرچند سریع اتفاق افتاد و از خواستگاری تا عروسی ۵ماه و نیم طول کشید ولی همه چیز خیلی خوب برگزار شد . و مهمتر از همه احساس خوبیه که دارم وقتی با تمام وجود احساس خوشبختی...
-
لعنت به هر چی مردم آزاره
شنبه 22 خردادماه سال 1389 02:03
من واقعا نمیدونم چرا بعضی ها اینقدر بی ملاحظه هستن خونه ما یه خونه 3طبقه است که هر طبقه 3 واحد و ما طبقه اول تو خونه خریدن اینقدر بهنام این شهر رو زیرو رو کرده بود که همه معاملات ملکی ها میشناختنش خداییشم خونه خوبی خریدیم تو یه خیابون کلاس بالا (البته نسبت به اینجاها وگرنه همچین خبری هم نیست )و همه ذوقمون از این بود...
-
هنوز نفهمیدم
شنبه 22 خردادماه سال 1389 01:08
هنوز نفهمیدم علت این میل زیاد برای سفر به خارج و دیدن کشورای دیگه چیه؟هنوز نمیدونم چرا تو هر وبلاگی که نویسندش خارج از ایران اینقدر میگردم تا با نوشته هاش خودمو اونجا فرض کنم وقتی فهمیدم همشهریه فقط به خوندن اکتفا نکردم تمایل دوستیم رو بهش گفتم و خیلی قشنگ و دوست داشتنی پذیرفت بهش فقط اسممو گفتم و سال تولدم و اینکه...
-
حس پرواز دارم
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 21:43
همین الان از مسجد برگشتم حالم خیلی بهتر از عصر شده البته بعد از نوشتن عصر یادم افتاد ای دل غافل اون زمونا یه آهنگی هم گوش میدادم انگار.خلاصه از آهنگ مهستی شروع کردم ولی دیگه اطش خوشم نیومد یادآور یه سری خاطره بود که به زور فراموشش کرده بودم خلاصه رفتیم تو کار سی دی های عروسیمونو حالا...بیا....قر قر قر تا تونستم حرکات...
-
حاجیه خانم به مسجد میرود
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 14:56
یه چند روزی میشه برای نماز مغرب و عشا میرم حسینیه کنارخونمون خیلی نزدیکه اگه از در پارکینگه یه واحد دیگه برم تقریبا دو قدمه .خیلی آنچنانی نیست ولی برای دل تنها و گرفته ی من مرهم خوبیه جانماز ترمه نو .مقنعه سفید تور دوزی.چادر سفید با گلای آبی تمام و کمال نشوندهنده عروس بودن بنده است بین اونهمه پیرزن:) اونهمه چراغ روشن...