میخوام شاد باشم

امشب تنهام بهنام شب کاره دیگه به این تنهایی و غربت نشینی عادت کردم خوبیه ما آدما اینه که زود به شرایطمون عادت میکنیم ولی خود من اینجوریم که سخت میتونم از گذشتم دل بکنم و یه جورایی نگاهم رو به فردا باشه این روزا خیلی تمرین میکنم که شاد باشم خوشبینانه به همه چیزی نگاه کنم با دید مثبت ولی نمیشه همش تو وجودم ناراحتم دلم گرفته وقتی میخوام بخوابم تمام بچگیم خاطرات خوبم تو شهر کوچیکمون مثل فیلم از جلوی چشمم میگذره فکر اینکه دیگه اون روزا برنمیگرده دیگه آدمایی که اون روزا بودن نیستن خیلی آزارم میده

دیروز رفته بودیم بیرون گردوهای سبز و تازه رو که دیدم دلم هوای حیاط خونه آقاجانم رو کرد چقدر منتظر میموندیم تا باد برامون گردو بندازه تو کرت گوجه ها دنبالشون میگشتیم اگه شانس داشتیم و سوراخ نبودن لب حوض تند تند پوستشون رو میکندیم و همون خورد شده ها که با یه آجر داغونش کرده بودیم رو با اصرار با هم قسمت میکردیم

ای خدا چه روزای خوبی بود از این دنیا بی مروت چی میدونستیم از این دنیایی که اینهمه هممون رو از هم دور کرد 

بعضی وقتا میگم خیلی خودخواهانه تصمیم گرفتم . و مامانم رو تنها گذاشتم و اومدم دنبال زندگیم حداقل شرایط رو طوری قبول میکردم که بهنام بیاد اصفهان ولی من از کارم خیلی خسته شده بودم یادمه همش آرزو میکردم از کار بیکار بشم آرزوی یه هفته استراحت داشتم لجم در اومده بود باید با رییسم هماهنگ میشدم تا بتونم یه روز استراحت کنم بیشتر بخاطر اینکه از کارم دور باشم و وسوسه نشم که بهش برگردم گفتم میام اینجا وگرنه بهنام بهم پیشنهاد داد اون بیاد اصفهان

گقدر هوس حلوا کردم با نون تازه دو غروب نیمه شعبان همیشه مامانم میپزه

برای هر مرده یه لیوان آرد هر سال هم لیوانای آردش بیشتر میشن

16 روز تعطیلیم یعنی من که نه بهنام 16 روز تعطیلی تابستونی دقیقا از اول ماه رمضان میخواد ببردم تمام ایران رو بگردم ولی من دلم میخواد روزه بگیرم ماه رمضون رو خیلی دوست دارم مخصوصا عید فطرش

مامانم میگه گناه داره نزن تو ذوقش روزه هاتو بعدا میگیری

کاش زودتر اول آبان بشه

سال سختی بهم گذشت از دی تا الان یک آبان که بشه خاطرات بهتری رو مرور خواهم کرد خاطراتی همرا ه با بهنام گذشته

دلم میخواد شاد باشم امیدوار باشم یه چیز آزارو میده اونم اضافه وزنمه هر کاری میکنم وزنم پایین نمیاد همین باعث ناراحتیمه وگرنه من که مشکلی ندارم که ناراحتم بکنه

رفتارایی که از فامیل میبینم هم آزارم میده خالم .دختر خالم .نمیدونم چی بگم نمیدونم

پارسا کوچولو رفته شمال اط پشت تلفن برام بوس میفرسته

دلم میخواد عوض بشم یه ندای دیگه بشم یه ندای شاد و سرزنده

کلی کتاب نخونده دارم همه جمع شده تو کتابخونه کلی درسای زبانم عقب موندم  نمیدونم اصلا روزام چطوری میگذره

دنبال یه دوست که نه یه همکار قدیمی میگردم نمیدونم کارم درسته یا نه ایمیلش رو گم کردم دلم میخواد بدونم کجای دنیاست

مغز داغونی دارم میدونم از نوشته هام میشه فهمید لازم به گفتن نیست

نظرات 1 + ارسال نظر
محبوب جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

اینا که گفتی برای همه ما هست عزیزم... فکر و خیال گذشته- نگرانی برای آینده- حرف های دیگران و ... خلاصه همه شون چیزهائی هستند که همه ما درگیرش هستیم پس اصلا خیال نکن که تنهائی و این دلیلی برای داغونی مغز!! نمیشه
آدمی همینه دیگه:))
نگران چاقی هم نباش بیا با هم شروع کنیم به لاغر شدن:))

به نظر من هم حرف مامانت رو گوش کن و برو با بهنام خوش باش روزه رو هر وقت دیگه ای میتونی بگیری این روز های با هم بودن زود می گذره:)
برای عید فطر هم که خوب بر می گردی دیگه

پارسا کوچولو رو اگه دیدی از طرف من هم خودشو هم مامانش رو ببوس
:)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد