علت رو فهمیدم

دیروز وقتی پرده اتاق رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و نشستم تا کتاب بخونم دوباره صدای جیک جیک گنجشکا تمرکزم رو به هم زد یه لحظه چشمامو بستم همینطور که صدا ادامه داشت خودم رو تو اتاق خونه شهر کوچیکمون دیدم با مادربزرگم داشتم بازی میکردم با قوطی شیر خشک و نخ شیرینی تلفن درست کرده بودیم آفتاب ساعت ۴ عصر روی دیوار افتاده بود رفتم لب پنجره و شروع به غرزدن کردم مامانی پس مامانم کی میاد ؟الی کی میاد ؟مامانی شروع کرد به خوندن السون و ولسون مامانشو برسون اونقدر نگاه کردم به پیچ کوچه تا  مامانم پیداش شد

چشمامو که باز کردم آفتاب رو دیوار بود

حالا علت رفتن به حال و هوای اون خونه رو میفهمم بعد از ۲۰ سال دوباره به خونه ای اومدم که پنجره هاش رو به کوچه باز میشه و میتونی تا کمر ازشون مثل اون موقعها آویزون شی بعد از ۲۰ سال به خونه ای اومدم که همسطح زمین نیست و دقیق یاد آور اون خونست صدای گنجشک . پرستو رو هم بهش اضافه کنی همون میشه ولی با یه تفاوت اینجا تنها هستم نه همبازی بچگیهام دختر عموم که داره الان مامان میشه هست نه شور و حال بچگی و نه پدر بزرگی که ...............

من اینجا تنهام

م. میگه خاطراتت رو بنویس بعد پاره کن بریز دور ولی هرچی خواستم این کاررو بکنم دیدم چیزی برا نوشتن ندارم آخه خاطره نیست که اومده سراغم یه جور حس خاصه حس رو چطور میشه نوشت ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
م. جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

منظور من چیزهائی که اذیتت می کنه وگرنه یه حس قشنگ و یا خاطره شیرین که خیلی هم خوبه:)

چیزی اذیتم نمیکنه فقط دلم میخواد تو اون لحظه اونجا باشم با همه اونایی که دیگه هیچوقت نیستن دقیقا آرزویی محال

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد