دزدی به ما نیومده

سه شنبه رفتیم تهران عکاسی قرار داشتیم  بعد از دو ماه و نیم تازه برای انتخاب عکس رفتیم که برامون چاپ کنن اونم چی بعد از هزار باری که من زنگ زدم و اعصاب طرف رو داغون کردم اینم یه تجربه بود از کار اونایی که بیشتر برای چکشون زنگ میزدند و گیر میدادن زودتر چکشون آماده میشد

خلاصه من و آقای ب. و خاله رفتیم راهنمیی کردن توی اتاقی که دو سه تا کامپیوتر بود و یه میز کنفرانس دور میز نشستیم یه خانم که بیشتر شبیه شیر بود با موهای رنگ یال شیر و همونطور عین یال دور و برش مو ریخته بود از پشت یه کامپیوتر بلند شد

و تاریخ مراسم رو پرسید و عکسا رو ریخت روی فلش و داد به ما یه لپ تابم گذاشت روی میز و رفت نشست پشت کامپیوترش اون آقایی هم که من همش بش زنگ میزدم برخلاف تصورم یه مرد نامرتب خیلی هپلی بود و توی سالن نشسته بود و مشتری داشتن

خلاصه چی بگم عکسای آتلیه که اصلا افتضاح بود  نه نور درستی تنظیم شده بود نه زاویه های عکاسی ولی عکسای مراسم خیلی بهتر بود

خلاصه سرگرم دیدن عکسا بودیم که آقای ب. گفت ندا فلشتو اووردی ؟بده به من .حالا من هرچی بگم نه این کارو نکن میبینن افتضاح میشه زیر بار نمیرفت فوری یه پوشه روی دسکتاپ درست کرد و عکسا رو کپی کرد فلش اونا رو دراوورد و فلش ما رو زد حالا عکسا داشت کپی میشد ولی ما دیگه هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم سیستم مدام ارور میداد عکسا تو فلشی بود که دراوورده بود

همون موقع آقای پویا از اون اتاق اومد و وایساد بالاسر ما من که چند ساعت بعد خونه که اومدیم فشارم رو گرفتن 9 روی 6 بود اونموقع تا دم مرگ رفتم خالمم که اینقدر خودشو باخته بود که به قول خودش سکته ناقص کرد مدام میگفت بهنام فلشو درآر نمیدونم پویا کر بود نشنید تا روشو برگردوند من در یک حرکت فوق صورت نور فلشا رو عوض کردم و من و خاله عین دیوونه ها فقط قهقه میزدیم باورتون نمیشه اصلا نفهمیدم چی انتخاب کردم هنوز اط اتاق نرفته بود بیرون که بهنام دوبار شروع کرد که فلش رو بده ولی من دیگه زیر بار نرفتم هرچند الان خیلی پشیمونم ولی خب

تازه وقتی اومدیم خونه  خوشحال بودیم که تو اون فرصت کم چندتایی عکس کپی شده وقتی فلش رو روی سیستم باز کردیم  دیدیم ای دل غافل روی فلش اونا دو تا مراسم بوده 24 تا از عکسای یه عروسی دیگه رو کش رفته بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

دارم از پرخوری میمیرم

برای اینکه به تذکر هزارم آقای ب.بابت زیاد غذا درست کردن یه جواب درست حسابی بدم هرچی لوبیا پلو مونده بود خوردم اونم من که یک ماه بیشتره اصلا برنج نمیخورم

خدایا هنوز دستم نیومده برای 2 نفر چقدر غذا درست کنم

حالا بد بودن حالم از پرخوری به کنار این عذاب وجدان رو چه کارش کنم !!!!!!!!!!


اینجا تاریک است و در این.....

همیشه در نظرم خونمون قشنگترین خونه شهر بود وقتی از اون همه کوچه پر پیچ و خم به در آبی با یه عالمه شیشه رنگی میرسیدیم چه تقلایی میکردیم تا زنگ بزنیم ولی قدمون به در نمیرسسید  الا ن دقیقا صحنه اومد جلوی نظرم یکی یه جعبه مداد رنگی هم تو دستمون بود از مغازه شوهر عمم خریده بودیم نمیدونم شایدم بهمون داده بود از من سبز بود عکس یه پسر روش بود و از الی قرمز با یه دختر مو بافته تمام راه الی به گوشم خونده بود زیاد نباید بتراشیشون نمیدونم چرا الی اینقدر به من سفارش میکرد تا یاد دارم من منظم تر از اون بودم

خونه یه در آبی کوچیکتر هم داشت که رو به حیاط باش میشد بابا بزرگم(آقاجانم)همیشه از اون در میومد نمیدونم چرا همیشه صبحا راننده کارخونه میومد سراغش اسمش اکبر بود آقاجانم یه 5 تومنی میداد عمه کوچیکم میگفت برای خودشون و ما نون بخره

مادربزرگم خیلی زود رفت میگفتن از غم رفتن بابام اینجور شده سکته مغزی .روزی که رفت یادمه آقاجانم اومد توی هال بغضش ترکید گفت مصی دیگه هیچوقت به این خونه برنمیگرده یادمه من و الی مدرسه نرفتیم یا انگار الی رفته بود چی میگم اصلا من سال 64 مدرسه نمیرفتم الی رفته بود از فرط ناراحتی کاپشن یکی دیگه از بچه ا رو پوشیده بود و امده بود دقیق نمیدونم کی بود انگار بهمن بود هوا سرد و برفی بود یادوه یه بار بردنمون بیمارستان ببینیمش فقط اتاق یادمه

همیشه منو میزاشت رو کولش از پله ها میبرد بالا میگفت تربچه داریم تربچه نقلی هرروز صبح برای من والی شیر میوورد حیف که چیز بیشتری یادم نیست

وقتی رفت من و الی تو جمع زنونه یه گوشه کنار چراغ نفتی قرمز بزرگ کز کرده بودیم همه به حالمون تاسف میخوردن و دلداریمون میدادن زن همسایه که اومد تو بهش یه گلدون دادن شک.ند وسط اتاق چراش رو هنوزم نفهمیدم

آقاجان تنها شد با دوتا عمه هام و عموم که بعد هم هرکسی رفت دنبال زندگی خودش

من همیشه پایین بود شاید بیشتر از نصف اون 8 سال که تو اون شهر بودیم میرفتم پایین عموی اولم که پارسال برای همیشه رفت تو یه اتاق بود با خانمش و بچه اولشون که به دنیا اومد دیگه تمام مدت پایین بودم خدایا کاش اون روزا برمیگشت

وقت یآقاجانم از در آبی کوچیک میومد تو عمم پاسورایی که خودش درست کرده بود و مدام فال میگرفت رو فوری قایم میکرد کلی میخندیدیم آقاجانم چه ابهتی داشت

دلم تنگ شده برای اون طاقچه های پهن اون پرده های تور که تا یاد دارم دیده بودمشون اون سماور همیشه قل قل میکرد اون قندون نقره ای رنگ که یه بار پسر عمم جلا سنج اوورده بود برقش انداخته بود چقدر ذوقشو میکردیم

اون رادیو سیاه که ساعت 8 هر شب باید ساکت میبودیم تا موج رادیو لندن پیدا بشه آقاجانم و عمووم گوش میدادند و بعد هم تفسیر خبر

هنوز یادمه موقع تفسیر دختر عمم با پوست پرتقال گل رز درست کرد و من چقدر تو دلم تحسینش کردم

یادش بخیر کلی هم خونه آقاجانم پشه کوره داشت اون حیاط بزرگ باغچه های سیمانی که هرکدوم راه آب داشتن اون همه دردرخت چه سیبای سبز و ترش خوشمزه ای داشت اون باغچه های همیشه سبز

اون خونه تنوری که یادمه یه خانمی به نام منور نون میپخت چه برو بیایی بود

اون سفره آبی با بشقابای گل گندمی یه بار یه بشقاب شکست آقاجانم کلی غصه خورد گفت یادگار معصوم بود

اون همه هیاهو و قیل وقال بچه ها و نوه ها و این آخریها نتیجه ها وای آقاجان نیستی نوه ی پسر بزرگتو ببینی نیستی ببینی الی مامان شده ندا عروس شد ه نیستس ببینی بی بی سید دو تا امانتی تو از آب و گل دراوورد

کجا رفت اونهمه شور و شلوغی و خنده و تعریفا ؟کجا رفت اون قهقهه و مهمونیهای احمد شاه ؟

دیگه همه چیز عوض شده حتی اون زنگ شده آیفون دیگه با تقلا زنگ بزنی عمه کوچیکه نمیاد درو باز کنه یه راست نمیری پایین کنار سماور نمیری صبر کنی نماز آقاجان تموم شه باش سلام علیک کنی اون در بسته شد اون حیاط تموم شد باید یه راست بری بالا

بالا هم خبری نیست عمویی نیست که بیاد استقبال  و مدام قربون صدقت بره

فقط سه تا قاب رو دیواره یکیشم بابای خودم  وقتی برای یه مدرسه بهترین معلمها رو براشون جشن گرفته بودن   بعد از سالها پدر من هم براشون هنوز بهترین بود عکس رو برا عمو احمد فرستادیم وقتی پسش گرفت زد به دیوار خونه بعد که آقاجان رفت عکس اونم زد به دیوار ولی خودش خیلی زود رفت توی قاب

اینجا تاریک هست ودر  این تاریکی  سایه نارونی تا ابدیت جاریست ...............

 

تو مغز من چی میگذره؟؟؟

امروز آقای ب.عصر کاره ولی به جای یکی از همکاراش صبح هم رفته 5 صبح که رفته 10 شب میاد البته فردا هم همینطور

بعضی وقتا اینهمه وقت تنهایی لازمه آدم به کارای عقب موندش میرسه جاتون خالی از صبح دارم بادمجون سرخ میکنم در کنارش هم کتاب میخونم کتاب از دل گریختگان کتاب قشنگیه

تصمیم دارم بعدش بشینم سیر دل قران بخونم خیلی وقته نخوندم یه شب خواب آقاجانم رو دیدم گفت باهات قهرم منو فراموش کردی راست میگه بعد از فوتش هرروز براش قران میخوندم ولی الان ...

دیروز زنگ زدم به دختر عموم میگم هوا چطوره میپه عالی و خنک

خدایا یاد اون یخی هوا که به صورتم میخورد میفتم اون درختای سبز اون آسمون آبس اون صدای دارکوبا اون صدای باد لای شاخه ها اون اذون دو ظهر کاش اونجا بودم کاش ا.نجا زندگی میکردم

وقتی خودت تنهایی چه راحتی نه شام میخواد درست کنی نه ناهار

از چشمی در نگاه میکنم خانمای همسایه جلسه دارن با هم شروع کردن به صحبت هرکس از نرده طبقه خودش آویزون شده با هیچکدومشون آشنا نشدم مامانم و مامان آقای ب. همش میگن برو باهاشون دوست شو برای شبی نصفه شبی که تنهایی خوبه ولی خیلی فضولن دلم نمیخواد این خلوتم رو به هم بزنن نمیدونم ولی این چشمی هم چیز خوبیه ها مثلا بدون اینکه با کسی آشنا بشم میدونم تو هر طبقه کیا هستن با چند تا بچه .چه نتیجه ای میگیریم ؟اینکه خودمم فضولم البته نه این برمیگرده به گذشته ی من خصلت همه ی مردم شهرگوچیکمون همینه

چی دارم مینویسم خودمم نمیدونم باید ببخشید این نوشته ها تراوشات یه ذهن خستس هرگوشش یه خبره :))))

البته این روزا فقط دلم میخواد برای این وقتای تنهاییم یه اطلس جغرافیایی داشتم تا اون ور آبا رو خوب میدیدم آرزوی رفتن که دیگه محال شد حداقل توی نقشه ببینم

مهمون داری هم عالمی داره

امشب آقای ب . شب کاره ولی بر خلاف همه شبکاریهاش تنها نیستم .جای همگی خالی اون هفته رفتیم کاشان خیلی خوش گذشت هرچند الی که گچ پاشو باز کرده بود و پا درد داشت و نی نیش هم نا آرومی میکرد ولی خوش گذشت دیدن خونه های تاریخی یه حمام فوق العاده قشنگ و قدیمی رفتن به قمصر و دیدن گلاب گیری و آبشار فوق العاده نیاسر و تپه های سیلک که کاشان قدیم بود و مربوط به 5000 سال پیش خلاصه خوش گذشت دو روز بعد با مامان و مامان بزرگم اومدیم خونه ما فرداش هم مامان و بابای آقای ب. اومدن و الان همه اینجان دیروز هم دایی جانم و خانمش که میشه خاله آقای ب. اینجا بودن و من رسما اولین مهمون داری رو کردم چون دلم میخواست همه کارارو خودم بکنم از یه طرفم نمیدونستم به حرف مامان گوش بدم یا خاله گفتم نمیخوام کمکم کنید که گویا خیلی براشون گرون تموم شد:)

الی برام سه تا کتاب خریده ولی فعلا ببینم امتحان ا.م.و.ش.و.پ.ر.و.رش پی میشه تا بعد

اصلا یادم رفت اومده بود چی بنویسم ؟