من برگشتم

امروز بعد از ۲۴ روز تنها نبودن دوباره تنها شدم و بهنام که عصر کار بود رفته سر کار 

روز ۲۱ مرداد رفتیم اصفهان جای همگی خالی مامانم سوپرایزمون کرد و وقتی رسیدیم دیدیم برای فرداش بلیط کیش برامون گرفته بود ۴ روز کیش بودیم که خیلی  خیلی خوش گذشت راست گفتن که توی سفر میشه طرفت رو خوب بشناسی با اینکه ۵-۶ ماهی میشه با بهنام زندگی میکنم ولی کلی از خصلتای خوبش رو توی همین سفر کشف کردم بعد از کیش چند روزی اصفهان بودیم و یه شب اومدیم خونمون و دوباره سفر این بار تهران که البته چون من میخواستم روزه بگیرم قصد ده روزه کردم  و بهنام برگشت و دوباره اومد سراغم چهارشنبه برگشتم و پنجشنبه الهام اینا با مامانم و مامانی اومدن خونمون- آخه دیروز تولد بهنام بود-و   دیشب رفتن خیلی خوش گذشت پارسا کوچولو حالا دیگه میشینه و یه دونه دندون هم دراوورده همش میخندید و بازی میکرد خیلی ناز نازی شده  

تعطیلی خیلی خوبی بود ولی درکنارش شبهای قدر رو از دست دادم و ۴ کیلو هم اضافه وزن پیدا کردم  

دیشب خواب بابام رو دیدم روی صندلی چرخدار نشسته بود خندید و گفت چی شده دیگه یادی از ما نمیکنی

میخوام شاد باشم

امشب تنهام بهنام شب کاره دیگه به این تنهایی و غربت نشینی عادت کردم خوبیه ما آدما اینه که زود به شرایطمون عادت میکنیم ولی خود من اینجوریم که سخت میتونم از گذشتم دل بکنم و یه جورایی نگاهم رو به فردا باشه این روزا خیلی تمرین میکنم که شاد باشم خوشبینانه به همه چیزی نگاه کنم با دید مثبت ولی نمیشه همش تو وجودم ناراحتم دلم گرفته وقتی میخوام بخوابم تمام بچگیم خاطرات خوبم تو شهر کوچیکمون مثل فیلم از جلوی چشمم میگذره فکر اینکه دیگه اون روزا برنمیگرده دیگه آدمایی که اون روزا بودن نیستن خیلی آزارم میده

دیروز رفته بودیم بیرون گردوهای سبز و تازه رو که دیدم دلم هوای حیاط خونه آقاجانم رو کرد چقدر منتظر میموندیم تا باد برامون گردو بندازه تو کرت گوجه ها دنبالشون میگشتیم اگه شانس داشتیم و سوراخ نبودن لب حوض تند تند پوستشون رو میکندیم و همون خورد شده ها که با یه آجر داغونش کرده بودیم رو با اصرار با هم قسمت میکردیم

ای خدا چه روزای خوبی بود از این دنیا بی مروت چی میدونستیم از این دنیایی که اینهمه هممون رو از هم دور کرد 

بعضی وقتا میگم خیلی خودخواهانه تصمیم گرفتم . و مامانم رو تنها گذاشتم و اومدم دنبال زندگیم حداقل شرایط رو طوری قبول میکردم که بهنام بیاد اصفهان ولی من از کارم خیلی خسته شده بودم یادمه همش آرزو میکردم از کار بیکار بشم آرزوی یه هفته استراحت داشتم لجم در اومده بود باید با رییسم هماهنگ میشدم تا بتونم یه روز استراحت کنم بیشتر بخاطر اینکه از کارم دور باشم و وسوسه نشم که بهش برگردم گفتم میام اینجا وگرنه بهنام بهم پیشنهاد داد اون بیاد اصفهان

گقدر هوس حلوا کردم با نون تازه دو غروب نیمه شعبان همیشه مامانم میپزه

برای هر مرده یه لیوان آرد هر سال هم لیوانای آردش بیشتر میشن

16 روز تعطیلیم یعنی من که نه بهنام 16 روز تعطیلی تابستونی دقیقا از اول ماه رمضان میخواد ببردم تمام ایران رو بگردم ولی من دلم میخواد روزه بگیرم ماه رمضون رو خیلی دوست دارم مخصوصا عید فطرش

مامانم میگه گناه داره نزن تو ذوقش روزه هاتو بعدا میگیری

کاش زودتر اول آبان بشه

سال سختی بهم گذشت از دی تا الان یک آبان که بشه خاطرات بهتری رو مرور خواهم کرد خاطراتی همرا ه با بهنام گذشته

دلم میخواد شاد باشم امیدوار باشم یه چیز آزارو میده اونم اضافه وزنمه هر کاری میکنم وزنم پایین نمیاد همین باعث ناراحتیمه وگرنه من که مشکلی ندارم که ناراحتم بکنه

رفتارایی که از فامیل میبینم هم آزارم میده خالم .دختر خالم .نمیدونم چی بگم نمیدونم

پارسا کوچولو رفته شمال اط پشت تلفن برام بوس میفرسته

دلم میخواد عوض بشم یه ندای دیگه بشم یه ندای شاد و سرزنده

کلی کتاب نخونده دارم همه جمع شده تو کتابخونه کلی درسای زبانم عقب موندم  نمیدونم اصلا روزام چطوری میگذره

دنبال یه دوست که نه یه همکار قدیمی میگردم نمیدونم کارم درسته یا نه ایمیلش رو گم کردم دلم میخواد بدونم کجای دنیاست

مغز داغونی دارم میدونم از نوشته هام میشه فهمید لازم به گفتن نیست

۲۸ سال گذشت

سال ۶۱ در چنین روزی پدرم برای همیشه از پیش ما رفت و دو تا دختر کوچولوش رو با مامان ۲۶ سالشون تو این دنیای بی مروت تنها گذاشت و رفت

ولی تو تمام این ۲۸ سال وجودش رو حس کردم چه تو غمهامون و چه در شادیهامون میدونم این همه خوب و خوش زندگی کردنمون و موفق بودنمون یه جورایی به خاطر اینه که همیشه همراهمونه

روحش شاد و یادش گرامی

دلم تنگ شده

دلم تنگ شده برای اینکه گوشی تلفن رو بردارم شماره بگیرم صبر کنم تا طرفم گوشی رو برداره و در جواب سلامی که می کنم صدای رسا و برنده پدر بزرگم رو بشنوم که  میگه سلام علیکم و یه دنیا انرژی بگبرم

موسسه فرهنگی ورزشی....

چند روز پیش بهنام برام کارت اینترنت خریده بود جالب بود برای خرید یه کارت هم رسید دریافت وجه داده بودن وقتی اومد گفت یه اعلامیه دیده استخدام حسابدار با ۵ سال سابقه ولی شمارش رو برام نیوورده بود زیاد تمایلی برای سر کار رفتنم نداره یعنی میگه الان که تا تیر ۹۰ بیمه بیکاری میگیری برای چی خودت رو خسته کنی خودم که رفته بودم بیرون شماره رو یادداشت کردم امر.ز به بهنام گفتم . و زنگ زدم خانم منشی گفت لیسانس حسابداری میخوایم نه ریاضی ولی برام از پشت تلفن فرو پر کرد اسم شرکت رو نگفت ولی گفت موسسه فرهنگی ورزشی الان که اومدم بیام نت رسید دریافت وجه رو میز بود چشمم که بهش خورد دیدم نوشته موسسه فرهنگی ورزشی ...

تازه فهمیدم همین جاییه که ازش کاریت خریدیم اگه بشه خیلی خوب میشه چون دقیقا سر کوچمونه نمیدونم توکل میکنم به خدا که هیچوقت تنهام نذاشته امیدوارم هر چی به صلاحمه همون بشه