شروع دوباره

دیروز رفتیم تمرین رانندگی خیلی خوب بود البته تو جای خلوت رفتیم  

رفتار بهنام برام جالبه مثل بقیه مردا نیست که نگران ماشینش  باشه هرجی گاز بدم خرابکاری بشه از رو دست انداز برم هیچی نمیگه بهش میگم میخوام برم جای شلوغ ولی هنوز میترسم میگه برو  هر چی شد اشکالی نداره ماشین بیمست الگانس که نداریم ولی مواظب باش آدم نکشی 

امروز هم رفتم پیاده روی یک ساعت شد جالبه کم کم که دارم اینجا موندن رو میپذیرم شهر به نظرم خیلی قشنگتر میاد ی

رژیم غذایی رو هم شروع کردم بهنام که مخالفه میگه یه بلایی سرت میاد بعدشم خاله میگه چرا بچم اینقدر ضعیف شده  

همه فکرامم کردم تا تیرر ۹۰ که بیمه بیکاری مگیرم دنبال کار نمیرم الی میگه نمیفهمی چقدر الان راحتی یه هفته که رفتی سر کار پشیمون میشی اساسی دیدم راست میگه پس بیخیال کار شدم فعلا

 

این ۲ روز تعطیلی

دیروز صبح به مامان و بابای بهنام با اس ام اس عید رو تبریک گفتم و اونا هم جواب دادن دم ظهر با خودم گفتم زشته حالا حتما از نماز برگشتن بذار زنگ بزنم ولی هیچکی گوشی رو برنداشت زنگ زدم خونه داییم که عید رو به اونم تبریک بگم خانمش که خاله بهنام میشه گوشی رو برداشت و گفت دارن میرن شمال اونجا بود که فهمیدم خونواده بهنام با اون یکی خالش رفتن شمال تو یه لحظه خیلی ناراحت شدم خیلی از اینکه چرا به ما نگفتن بریم ویلا که از خودشون بود بهنامم که از سر کار اومد بهش گفتم یه کم ناراحت شد ولی گفت دل و قلب مامانم خیلی مهربونه چون میدونسته نمیتونیم بریم نگفته که تو ناراحت نشی  

خودمم به این نتیجه رسیده بودم آخه خاله حتی همون پارک پرواز دو خونشون یا بازارم که با خواهراشو دختراشون میرن به من نمیگه که اینجا تنها و غریبم دلم نسوزه  

امروز صبح خاله زنگ زد اینقدر حالش بد بود مثل سرما خوردگی و آنفولانزا گفت از وقتی اومدم همینطوریم و تو اتاق خوابیدم 

چیه چرا اینجوری نگام میکیند به خدا من هیچ ناله و نفرینی نکردم 

 

یه مثلث حاوی اهدافمان میباشد برای کسب انرژی و اعتماد به نفس و رئوی آن عبارتند از  

رعایت رژیم غذایی 

پیاده روی روزانه  

تمرین رانندگی

قسمتم شد برم نماز

تمام شب خواب دیدم که نمازعید داره برگزار میشه و صداش رو میشنوم ولی بهش نمیرسم ساعت ۵ که بهنام رفت سر کار دیگه خوابم نبرد همش از پنجره بیرون رو نگاه میکردم ببینم مردم میرن حسینیه کنار خونمون یانه ساعت شش و نیم دیگه خوابم برد خواب خواب بودم که پسر عمم که سربازه برام تبریک فرستاد در حقیقت بیدارم کرد دلم میخواست داد بزنم صدای الله اکبر بود که بلند بلند میومد و من اصلا بیدار نشده بودم نمیدونستم میرسم یا نه شنیدم موذن گفت کم کم حاج آقا میرسن اصلا نفهمیدم چطوری کارامو کردم و رفتم درو که باز کردم دیدم وای چقدر آدم تو کوچه نشستن دقیقا روبروی درای پارگینگ خونه منم رفتم توی صف همش به یاد مامانم بودم چون دیشب گفت نمیتونه بره چون صندلی نماز شو نمیتونه ببره  

نماز خوبی بود بیشتر از اینکه قسمتم شد برم و خدا اینقدر قشنگ صدای دلم رو شنید شوکه شده بودم و هنوز هم هستم

عید همگی مبارک

همین الان اعلام کردند  که فردا عید فطره  

خیلی دلم میخواد فردا تو نماز عید شرکت کنم مثل هر سال ولی بهنام صبح کاره و من هم اصلا نمیدونم کجا برگزار میشه خودم حدس مسیزنم تو مسجد ی که حیاط بزرگی داره . و از خونه ما خیلی دوره برگزار بشه  

چقدر دلم میخواد خونه مامانم بودم و مثل هر سال باهاش میرفتم

یادش به خیر

این قالب جدید ی که انتخاب کردم منو یاد پرینترای سوزنی قدیمی که سرکار داشتیم میندازه که با عوض شدن سیستم و رفتن همه نیروهای قدیمی فقط من بودم که میتونستم با سیستم قدیمی کار کنم و پرینت بگیرم و همیشه کلی خارج از وقت کاری باید میموندم و گزارشای عهد دقیانوس رو برای اداره دارایی آماده میکردم و مدام به خودم فحش میدادم که زیاد از حدم کاری رو یاد نگیرم یا اگرم کاری رو بلدم به روی مبارک نیارم  

یادش به خیر چقدر دلم برای کار تنگ شده  

 

امشب تنها هستم بهنام شب کاره ۳ساعت و نیم دیگه باید سحری بخورم نمیدونم بخوابم یا بیدار بمونم  

متاسفانه یه مدته توی آشپزخونه سوسکای ریزی داریم که هر بار میبینمشون کلافه میشم قبل از رفتن مسافرت یه سم مامانم بهم داده بود که معجزه کرد و هیچ سوسکی تو ی آشپزخونه دیده نمیشه ولی چند شبه که سحری میخورم توی هال و کنار آکواریوم میبینمشون امشب روی چند تا روزنامه سم ریختم و زیر بوفه و میز تلویزیون و میز آکواریوم گذاشتم حالا نمیدونم واقعا یا در اثر تلقین نفسم بدجوری میگیره