پارسا کوچولوی خاله

عکس با موبایله یه کم کیفیتش بده

 

اگر پدرم زنده بود الان کجا بودم

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگر پدرم زنده بود الان کجا بودم و تو چه شرایطی  

تایاد دارم مامانم چیزی ازش برامون نگفته البته تا الان. شاید  طاقت گفتن و مرور خاطرات رو نداشته .شاید هم چون میدیده طاقت شنیدن نداریم. الی رو نمیدونم ولی من حتی با یه کلمه شنیدن در موردش اشکام سرازیر میشه حتی الان دست خودم نیست

خیلی سخته از پدرت چیزی به یاد نداشته باشی  

مامانم تمام وسایلش رو جمع کرده بود حتی عکسهاشو که سالها بعد شاید دوسال پیش خودم همه رو توی آلبوم چیدم بعضی ها پشتش با خط خوش پدرم نوشته شده بود که کجا و در چه زمانی گرفته شده ولی خیلی هاش هم برام پر بود از سوال  

هیچ وقت از یاد نمیبرم روزی که داشتیم برای همیشه میرفتیم اصفهان .توی اسبابایی که کنار اتاق بود یه جعبه کفش دیدم از رو حس کنجکاوی بازش کردم یه جفت کفش مردونه چرم مشکی هنوز سردی عرقی که به بدنم نشست رو حس میکنم  

خیلی سخته حتی یک خاطره نداشته باشی بعد از سالها دو تا عکس از پدرم پیدا کردم که با من و الی گرفته بود هرکدوم روی یکی از پاهاش نشسته بودیم ولی اون لاغره لاغره مثل اسکلت سرطان تو تمام وجودش ریشه کرده بود  

به یاد ندارم چطور فهمیدم پدرم برای همیشه رفته اوایل که سراغش رو میگرفتم مامان میگفته رفته سفر راست میگفت رفته بود سفری بی بازگشت  

هرهفته توی امامزاده میرفتم سر یه قبر بعدها فهمیدم این قبر که مامانم مثل ابر بهاری براش گریه میکنه پدرمه  

پدرم رو توی قاب گل زده عکس شناختم توی حرفای این و اون که تعریف میکردن از مهربونیاش از خوبیاش از مرتب بودن و نظم و انظباتش  

همیشه کمرو خجالتی بودم چون بی پدری رو یه عیب میدونستم نمیتونستم با بچه ها ارتباط برقرار کنم همیشه دغدغه فکریم این بود اگه بگن پدرت چه کارست چی بگم؟ 

نمیدونی چقدر سخته آرزوهایی داشته باشی که میدونی برآورده نمیشه 

پدربزرگم ازم خواست برم رشته ریاضی لیسانس ریاضی بگیرم برم شهر خودمون معلم بشم اسم پدرم رو زنده کنم منم همین کاررو کردم لیسانسم رو که گرفتم خیلی دلم میخواست دبیر بشم همون اصفهان به هر دری زدم نشد که نشد برای شهرمون هم متاسفانه یا خوشبختانه نشد  

خوشبختانه چون اگر میرفتم با پدر بزرگ و عموم اونقدر محبتها بیشتر میشد که نمیدونم الان که از دستشون دادم چه حالی پیدا میکردم هرچند مدتها خواب و رویاهای من چیدن وسایلم تو خونه پدر بزرگم و معلم شدن تو همون مدرسه ای که پدرم معلم بود  

بازی روزگار منو برد به شرکتی و اونجا حسابدار شدم حسابدار ی خبره که یکساعت هم نمیتونستم شرکت نباشم  

اشتباه من اینجا بود که درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار باید راهی که پدرم اجل فرصتی برای ادامه دادن بهش نداد رو ادامه میدادم الی میگفت بابا فوق قبول شده بوده ولی وقتی نداشته برای رفتن نمیدونم چرا ادامه تحصیل ندادم الان هم سالهاست از درس دور بودم و زندگی یه جریان دیگه داره نمیتونم مخالف جریانش شنا کنم  

به بهنام میگم کاش معلم بودم خیلی دلم میخواد تو همین مدرسه بغل خونمون درس میدادم ولی اشکام سرازیر شد بیچاره فکر کرد از دستش دلخورم  

نمیدونم به قول بهنام باید تکلیف خودم رو روشن کنم خودم دودلم بین کارمند شدن و مادر شدن  

هر کدوم رو که انتخاب کنم خداقل ۳ سال زمان میبره تا به سراغ دومی برم خیلی بلاتکلیفم 

یه زمانی عشق من سفر به خارج بود الانم دوستدارم ولی فقط برای دیدن نه زندگی  

باخودم میگم اگه پدرم زنده بود و فوق خونده بود شاید دکترا هم قبول شده بود و شاید ا ون زمانا ما هم رفته بودیم خارج 

ناشکری نمیکنم از شرایط الانم خیلی راضی هستم و با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم درسته پدرم در کنار ما نیست ولی مادری دارم که به اندازه تمام دنیا برام عزیزه خواهری که یک روحیم در دو بدن مادربزرگی که یک لحظه فکر نبودنش دیوونم میکنه و سه نفری که به جمع خوب ما اضافه شدن سعید .بهنام و پارسا 

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

وقتی دلت بخواد از یه نفر خبر داشته باشی ولی اون هیچ جوابی بهت نده و از هرکس سراغش رو بگیری بگه نمیدونم چه کار باید کرد؟ 

خونه تکونی

اون اوایل که اومده بودم اینجا و دیگه خونه دار شده بودم هر وقت بهنام میرفت سر کار منم شروع میکردم به شستن و سابیدن . گردگیری دیگه عادتم شده بود خودمم تشویق میکردم اینطوری خیلی خوبه اگه یکی سر زده بیاد خجالت زده نمیشی تا اینکه با دخترعموم که سه چهار سالی میشه ازدواج کرده صحبت میکردم گفت اینا ما ل اوله زندگیه کم کم میگی بابا فردام که بیکارم فردا این کارو میکنم هرچند مطمینا خودم به این نتیجه میرسیدم ولی حرفش باعث شد همون لحظه به این نتیجه برسم بله دیگه همه نظافت و جارو رو فرمالیته انجام میدم تا جایی که احساس کنم انگاری خیلی اوضاع خیطه  

امروز هم از اون روزا بود بهنام عصر کاره ولی از صبح ساعت ۸ رفت جلسه داشتن تا ۱۰ شب هم نمیاد بنده هم خونه تکونی اساسی کردم از گردگیری و جارو و شستن گاز و یخچال تمیز کردن و دستشویی شستن گرفته تا۲ بار ماشین لباسشویی روشن کردن و الان که خسته و کوفته نشستم اینجا از صبح استراحتم نیم ساعتی بود که برقا رفت ناهار خوردم و یه کم ورزش کردم  

 

هنوز کار دارم ولی اون دیگه مرتب کردن کمده که فعلا بیخیال

مهمونی جمعه هم کنسل شد چون مامان بزرگ رفته خونه داداشش و ما احتمال زیاد شنبه و یکشنبه که تعطیلیه بهنامه میریم کاشان دیدن پارسا کوچولو که دلم براش یه ذره شده 

 

من با بهنام چه کارکنم از بین اینهمه لیوان و فنجون همش تو پیمونه برنج پلوپز آب میخوره

این روزا

این روزا کتاب کوزه بشکسته رو دارم میخونم اینقدر تو کتاب و نوشته ها غرق شدم که به هیچ کاری نمیرسم خونمون اینقدر خاک گرفته که نگووووووووووووووووووووو میخواستم  امروز که بهنام صبح کاره تمیزکاری رو شروع کنم گفتم نه تا یاد دارم گفتن وقتی شوهرتون خونست کار کنید تا ببینن چقدر زحمت میکشد تازه بعدشم یادم اومد امروز قراره آب آکواریوم رو عوض کنه بهتره بزارم برای فردا  

این آب آواریوم عوض کردن هم حکایتی داره  

بهنام از بچگی تا یاد دارم آکواریوم داشت از پسر خاله بزرگش حالا یا یاد گرفته بود یا د اشتنه اون مشوقی برای این شده بود خلاصه اون پسر خاله بعد از ازدواج همسر گرامیشون موافقت نکرده بود که آکواریومی هم در خانه شان حضور داشته باشد بعد از ۱۱ سال زندگی مشترم فکرمیکنم ۲ سال پیش موفق به گرفتن رضایت همسرش شده بود و خلاصه آکواریومی و ماهی های گرون قیمت و خلاصه تا چند وقت پیش خبر رسید که بله احمد آقا یه روز جمعه صبح تا شب مهمونی بودن و یادش رفته بوده پمپ رو روشن کنه و همه ماهی هاش مردن بهنام شاید یه هفته تو شوک بود  

بگذریم با توجه به سابقه احمد و قبول نکردن خانمش موقع ازدواج ما هم همه فکر میکردن من مخالفم  و مامان بهنام هم مدام از دردسراش و پوسیدن قالی میگفت برای همین مردد بودم

یه روز بهنام گفت ندا نظرت چیه آکواریومم رو بیارم؟۲ تا آکواریوم خیلی کوچیک داشت منم گفتم نه اگه یه آکواریوم قشنگ و بزرگ میخری باشه ولی اینا نه خلاصه ما رو یه روز برد ساختمان پلاسکو و گفت انتخاب کن منم بزرگترین آکواریوم رو به امید نخریدن بهنام انتخاب کردم گذشت و گذشت تا روزی که اومد سراغمون و جهیزیه اورردیم تو ی راه گفت با وسایل چوبیت که از تهران فرستادن یه آکواریوم هم بوده خلاصه دردسرتون ندم وقتی خونه رو چیدیم یه آکواریوم خیلی خوشگل و بزرگ از مدلهای چینی که میز ام دی اف قشنگی هم داره به وسایل خونه اضافه شد که کاملا همرنگ با مبلمان انتخاب شده بود دیگه کم کم تعداد ماهیها اضافه شد و وسایل تزیینی و خلاصه منم حسابی کلافه بودم هروقت میرفتیم تهران باید میرفتیم رباط کریم برای دیدن ماهی یا خرید وقتی هم آب آکواریوم رو عوض میکرد منم گریه و زاری زندگیم رو داغون کردی ولی کم کم با خودم گفتم بیچاره خوب علاقه داره نمیتونم دوست  داشتنیهاشو ازش بگیرم کم کم خودمم وارد گود شدم وقیت آب آکوارویم عوض میکنه منم میرم سراغ کارای خودم هر چند قالی رو جمع میکنه و تند تند گندکاریهارو تی میکشه که من نبینم ولی خو ب بازم دیده میشه  دیگه منم همراهش میشینم پای آکواریوم و ماهی ها رو تماشا میکنیم ناگفته نماند که آون دو تا آکواریوم کوچیک هم کنار این اومد یکی بیمارستانه یکی هم یه ماهی دیگه توشه به اسم آروانا که الان کوچولوه و بقیه ماهی ها میخورنش وقتی بزرگ شد اون بقیه رو میخوره این ماهی رو هم بنده برای تولد شوهرجان خریدم

ماردبزرگ بهنام رفته تهران به مامانش گفتم بیاریدش خونه ما .گفت نوبت خونه خاله بهنامه مگه اینکه همه رو برای ناهار جمعه دعوت کنی نمیدونم اونوقت باید اون یکی خاله که زن دایی خودمه رو هم بگم که رو همدیگه میشیم 17 نفر نمیدونم حالا چی بشه اگه بشه که باید اساسی خونه تکونی کرد 

راستی یک عدد توتال کر خریده ایم ببینیم چه میشود کاش نتیجه دهد

چی بگم؟

من:سالگرد ازدواجت مبارک امید اینکه سالها شاد و خرم باشید 

 

دختر خاله:مرسی عزیزم خوشحالم کردی .یه چیزی بگم؟دلم خیلی هواتو کرده.منو ببخش.دوست دارم 

  

 

نمیدونم چه جوای بدم چون دلم هواشو نکرده که دعوتشون کنم شهرمون   

راستش ذره ای هم احساس دوست داشتن بهش ندارم چون نمیتونم تظاهر به کاری بکنم  

 

پس فعلا جوابی برای گفتن بهش ندا رم ولی خوشحالم که همه چیز تموم شد و از الان باید عاقلانه رفتا رکنم تابرای این شروع دنبال پایان مشابهی نباشم