حس پرواز دارم

همین الان از مسجد برگشتم حالم خیلی بهتر از عصر شده البته بعد از نوشتن عصر یادم افتاد ای دل غافل اون زمونا یه آهنگی هم گوش میدادم انگار.خلاصه از آهنگ مهستی شروع کردم ولی دیگه اطش خوشم نیومد یادآور یه سری خاطره بود که به زور فراموشش کرده بودم خلاصه رفتیم تو کار سی دی های عروسیمونو حالا...بیا....قر قر قر تا تونستم حرکات موزون و ........خلاصه اینقدر سبک شدم که نگو تازه یادم اومد رقص به مدت یه ساعت اونم هرروز شاید بتونه یه کمی از این چربیهای اضافه آب کنه چربیهایی که میدونم علت همه افسردگیم هستن

خلاصه بعد رفتم مسجد اول یه خان پیری کنارم اومد نشست اول از همه یه گوشی شیک گذاشت کنارش بعد هرچی پول تو کیفش بود شمرد گذاشت تو یه کیف کوچیک گذاشت کنار کتاب دعاهایی که چیده بود بعد....دیگه بعدی ندیدم چون از عروس خانم خواستن بره صف اول رو تکمیل کنه

کنارم یه خانمی بود که منو یاد عمه شهینم انداخت کلی باهام حرف زد و وقتی فهمید اینجا غریبم قشنگ فهمیدم دلش برام سوخت بعد از نماز و قران همه نشستن چای بخورن به من گفت بمون ولی من اومدم خونه قشنگ میتونم صحنه بعد ار اومدنم رو تصور کنم

همه پیرزنا ریختن سرش تا هرچی اطلاعات در مورد من داشته بهشون بده اگه آقای ب. بفهمه !!!!!

حاجیه خانم به مسجد میرود

یه چند روزی میشه برای نماز مغرب و عشا میرم حسینیه کنارخونمون خیلی نزدیکه اگه از در پارکینگه یه واحد دیگه برم تقریبا دو قدمه .خیلی آنچنانی نیست ولی برای دل تنها و گرفته ی من مرهم خوبیه

جانماز ترمه نو .مقنعه سفید تور دوزی.چادر سفید با گلای آبی تمام و کمال نشوندهنده عروس بودن بنده است بین اونهمه پیرزن:)

اونهمه چراغ روشن اون باد خنک کولرگازی بوی عطر و گلاب منو میبره به مشهد .یه حال خاصی بهم میده خیلی آروم میشم ولی فقط دو روز میرم روزایی که آقای ب.عصر کاره نمیدونم شاید روزایی که خونست برم ناراحت بشه

برام جالبه بعضیها فکرمیکنن فقط همون موقع وقت نماز مستحبی خوندنه تا نماز شروع بشه و بین دوتا نماز مثل یه مرغ که نوک میزنه به زمین تند تند نماز میخونن تا به بقیه برسن یا یه عالمه دعا و برگه چاپی دارن که همون موقع همش رو میخوان بخونن واقعا هیچ زما ن دیگه ای برای دعا کردن و خدارو صدا زدن نیست؟

همیشه از خدا میخواستم کنارخونمون یه مسجد باشه حالا که به آرزوم رسیدم خیلی خوشحالم از الان ذوق شبهای قدر رو میکنم


در کل این روزا خیلی دلم گرفته برای سال عموم هم نمیتونم برم یه جورایی از سر کار نرفتن خسته شدم یه جورایی گیج و سر در گمم

عروس خاله شدن بنده

امشب آقای ب.شب کاره و من تنهام

داشتم فیلم عروسی دختر خاله محترم رو میدیدم که از ترس اینکه حرف درنیارن حسادت میکنم چقدر توی اون عروسی رقصیدم طوری که فرداش اصلا نمیتونستم راه برم

ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم با یه آرایش ساده همه خانواده آقای ب. اومده بودن الا خودش حالا نگو تو خونشون رای گیری شده بود و همه به من رای مثبت داده بودن و من زیر نظر ۳ برادر شوهر و مادر و پدر آقای ب.بودم و بیخیال و بیخبر از همه جا پذیرایی میکردم

توی سالن فقط متوجه سرخ و سفید شدن مامان آقای ب. میشدم آخه خیلی خجالتیه ولی اصلا امکان اینون نمیدادم که شخص موردنظر من باشم چون من توی یه دنیای دیگه بودم حتی تو انگشت حلقه هم انگشتر کرده بود م خلاصه ما هم اون وسط هی قر میریخیتیم ونگو بیشتر از مادر شوهرمان دل میبردیم تا اینکه الی منو به گوشه ای کشید و گفت خاله تو رو خواستگاری کرد و ما هم بلافاصله گفیتم بگو نه ولی بعدا ...........این داستان ادامه ندارد چون دلم نمیخواد تعریفش کنم همینقدرش خوشم اومد بگم که تو فیلم دیدم و خاطره اش زنده شد


آش شله قلمکار

روز پنجشنبه رفتیم کاشان دیدن جری موشه .اینقدر با مزه شده که نگو دیگه حسابی مامانشو میشناسه و همش نق میزنه باید بغلش کنه شروع کرده به سوپ خوردن تمام دست و بالشو میکنه تو پیاله حتی مژه هاشم سوپی میشه اصلا تپل نمیشه فقط قد میکشه

روزجمعه رفتیم اصفهان سر راه رفتیم ابیانه خیلی قشنگ بود خونه های قرمز اصلا همه حاکش قرمز بود خالی از سکنه فقط زن و مردای پیر اینقدر پیر که احساس میکردی رفتی دوره ماموت ها همشونم زشت و وحشتناک نمیدونم چرا .ولی در کل هوای خنک آسمون آبی و کوچه پس کوچه هاش درای کلون دار منو برد به یاد شهر کوچیکمون و کلی دوباره دلتنگ شدم

عصر رسیدیم اصفهان هیچوقت خونمون رو اینقدر قشنگ ندیده بودم هیچوقت اینقدر دقت نکرده بودم عید خیلی زود گذشت و توی شلوغی با خودم خیلی فکر کردم شب اول اصلا خوابم نبرد مخصوصا ماه کامل بود و یاد اون شبا افتادم که با الی تو اتاق کنار هم میخوابیدیم و تا صبح یه ریز حرف میزدیم یا وقتی دختر عمه هام میومدن خونمون خیلی فکر کردم که چطور اینقدر راحت از اینجا دل کندم

مامانم کلی پذیرایی میکرد و هیچی کم نمیزاشت همین بیشتر اذیتم میکرد دیگه حکم مهمون داشتم مامان بزرگم طوری از دلتنگیهاش برام میگفت که هرکی نمیدونست فکر میکرد من مردم میگفت دلم نمیاد نگاه عکست کنم به زور عادت کردم روی تختت بخوابم خلاصه مامانمم که هرچی تعریف میکرد اشکش سرازیر میشد تازه فهمیدم چه روزای خوبی رو رها کردم

اونم با چه عجله ای

یه سر رفتم اصفهان ولی اصلا حوصله شرکت رفتن و دیدن بچه ها رو نداشتم دوشنبه صبح زود هم اومدیم اینجا از اون روز هم همش خوابیدم اصلا حس بلند شدن ندارم همه استخونامم درد میکنه نمیدونم چم شده

زنگ زدم به فیلمبردا ر میگه هنوز فیلمتون آماده نیست من نمیدونم میخواد چه کار کنه دلم آب شد دیگه

یکی از دختر کوچولوها تعطیل شد ولی یکی دیگه هفته آینده سال تحصیلی بدی داشتن از یه شهر کوچیک بیای یه شهر خیلی بزرگ بدون اینکه اسباب اوورده باشی هرروز خونه یکی تا بعد از ۲ ماه بعد بخاطر یه اتفاق صاحبخونه بگه باید پاشید بعد تو گیر و دار جابجایی پدرشون یه عمل خیلی سختی داشت تمام این یه سال من دل نگرانشون بودم کاش قبول بشن چقدر از تعطیلی خوشحال میشن تو خونه ای که هیچیش سرجاش نیست رو زمان و قانون کارکردن و مدرسه رفتن خیلی سخته



گفتم فیلم پاتختی رو بی اجازه دوربینتو یه جا قایم کردی گرفتی به کنار نشون شوهر دخترخاله که ازش جدا نمیشه هیچوقت نده راضی نیستم خانم مهندس ۲۱ ساله پشت فرمون نشین انگار که کی شده و کی هست چند تا اس ام اس آبدار برام فرستاد بعدم به دختر خاله نمیدونم چی گفته که اونم کم لطفی نکرد و نامه ۲ سال پیششو تکمیل کرد

اومده بود دیدن مامانم سلام کردم و باهاش دست دادم  همونطور که نشسته بود سلام وینگی کرد و دستم تو هوا موند

یه سفر کوتاه

فردا بعد از دقیقا دوماه میریم اصفهان البته اول یه سر میریم کاشان دلم برای موش کوچولو یه ذره شده وقتی با الی تلفنی صحبت مبکنم دبگه پارسا هم به مخاطبینم اضافه شده باش که حرف میزنم صبر میکنه تا ساکت که شدم به زبون خودش برام حرف میزنه مخصوصا روزی که براش .واکسن زده  بودن اینقدر بامزه با ناله اده بودی میگفت که نگو براش باآقای ب.دو هفته پیش از تهران یه بلوز شلوارک خریدیم روزی چند بار فقط نگاهش میکنم 

سفرمون زیاد طول نمیکشه ۱ شنبه برمیگردیم اصلا تمایلی برای رفتن به شرکت و دیدن همکارای قبلی ندارم آقای ب.که از الان گفته باید دوباره بریم باغ پرندگان

خلاصه عازم سفرم و کلی کار دارم